365day: 6
کوک:یچیزی بخور دیگه
هانا:گرسنه نیستم فقط میخوام بخوابم
چیزی نگفتو از روی صندلی بلند شد و منم دنبالش
کوک:تخت من خیلی نرمه ها میتونی راحتت بخوابی
هانا:نه من رو زمین بخوابمم مشکلی نیست فقط دورترین نقطه از تو باشه کافیه
به همون اتاقی که اول بودم بردم و گفت
_اینجا دورترین نقطهس
با خیال راحت رفتم و روی تخت دراز کشیدم ولی اون انگار مایل به رفتن نبود
هانا:نمیخوای بری؟
کوک:فکر فرار به سرت نزنه
هانا:باشه
کوک:حواسم بهت هست
هانا:باشه
کوک:امکان اینکه بتونی با موفقیت ازینجا فرارکنی صفره
هانا:باشه
کوک:انقدم نگو باشه
هانا:باشه
کوک:آیییش سمج،خوب بخوابی
هانا:توام همینطور
پتورو روی خودم کشیدم و منتظر نگاهش کردم که ببینم میره یانه
هانا:نمیخوای بری؟
کوک:نه
خیلی صادق بود انکار نمیکردو رک حرفشو میزد ازین اخلاقش خوشم اومد
با دست ضربه ای به پیشونیم زدم
هانا:بیا اینجا بخواب ولی قول بده کاری نمیکنی
دست به سینه نگاهم کرد و یه تای ابروشو بالا انداخت
_چطور میشه کنارت باشم ولی کاری نکنم
هانا:پس بروووو
کوک:باشه شب بخیر
اینو گفت و درو بست به اتاقش که دقیقا روبه روی اون قرار داشت رفت و روی تخت دراز کشید تمام فکر و ذکرش اون دختر و بود نمیتونست بخوابه ذهنش اشفته بود و پر از سوالایی مثل اینکه "اگر اون بره چی؟اگه هیچوقت دوسش نداشته باشه چی"
اون دختر حاکم تمام فکراش شده بودو نمیتونست به چیزی غیر از اون فکر کنه یجورایی توی مغزش حک بود
به این طرف و اون طرف غلت میخورد تا شاید بتونه بخوابه اما نه ساعت از3صبحم گذشته بودو اون هنوز نتونسته بود بخوابه
کوک:آه لعنتیی چرا نمیزاری راحت بخوابم
بدجور تحت فشار بود به خواب نیاز داشت ولی نمیتونست بخوابه و این ازارش میداد فکر کردن به اون دختری که سالها ارزوشو داشت اونم توی چند قدمیش باعث خوشحالیش میشد ولی از طرفیم خوابو ازش گرفته بود دیگه صبری براش نمونده بودپس تصمیم گرفت به اتاقش بره البته راه برگشتیم نداشت چون الان دقیقا جلوی اون اتاق بود
با صدای چرخوندن دستگیره در،اروم لای چشامو بازکردم کی میتونست باشه این وقت شب
روی تخت نشستم و منتظر نمایان شدن چهره فرد مقابل شدم
لامپو روشن کردم با دیدن چهره جونگ کوک جیغ بلندی کشیدم و گفتم
_نصف شبی اینجا چه غلطی میکنی
هانا:گرسنه نیستم فقط میخوام بخوابم
چیزی نگفتو از روی صندلی بلند شد و منم دنبالش
کوک:تخت من خیلی نرمه ها میتونی راحتت بخوابی
هانا:نه من رو زمین بخوابمم مشکلی نیست فقط دورترین نقطه از تو باشه کافیه
به همون اتاقی که اول بودم بردم و گفت
_اینجا دورترین نقطهس
با خیال راحت رفتم و روی تخت دراز کشیدم ولی اون انگار مایل به رفتن نبود
هانا:نمیخوای بری؟
کوک:فکر فرار به سرت نزنه
هانا:باشه
کوک:حواسم بهت هست
هانا:باشه
کوک:امکان اینکه بتونی با موفقیت ازینجا فرارکنی صفره
هانا:باشه
کوک:انقدم نگو باشه
هانا:باشه
کوک:آیییش سمج،خوب بخوابی
هانا:توام همینطور
پتورو روی خودم کشیدم و منتظر نگاهش کردم که ببینم میره یانه
هانا:نمیخوای بری؟
کوک:نه
خیلی صادق بود انکار نمیکردو رک حرفشو میزد ازین اخلاقش خوشم اومد
با دست ضربه ای به پیشونیم زدم
هانا:بیا اینجا بخواب ولی قول بده کاری نمیکنی
دست به سینه نگاهم کرد و یه تای ابروشو بالا انداخت
_چطور میشه کنارت باشم ولی کاری نکنم
هانا:پس بروووو
کوک:باشه شب بخیر
اینو گفت و درو بست به اتاقش که دقیقا روبه روی اون قرار داشت رفت و روی تخت دراز کشید تمام فکر و ذکرش اون دختر و بود نمیتونست بخوابه ذهنش اشفته بود و پر از سوالایی مثل اینکه "اگر اون بره چی؟اگه هیچوقت دوسش نداشته باشه چی"
اون دختر حاکم تمام فکراش شده بودو نمیتونست به چیزی غیر از اون فکر کنه یجورایی توی مغزش حک بود
به این طرف و اون طرف غلت میخورد تا شاید بتونه بخوابه اما نه ساعت از3صبحم گذشته بودو اون هنوز نتونسته بود بخوابه
کوک:آه لعنتیی چرا نمیزاری راحت بخوابم
بدجور تحت فشار بود به خواب نیاز داشت ولی نمیتونست بخوابه و این ازارش میداد فکر کردن به اون دختری که سالها ارزوشو داشت اونم توی چند قدمیش باعث خوشحالیش میشد ولی از طرفیم خوابو ازش گرفته بود دیگه صبری براش نمونده بودپس تصمیم گرفت به اتاقش بره البته راه برگشتیم نداشت چون الان دقیقا جلوی اون اتاق بود
با صدای چرخوندن دستگیره در،اروم لای چشامو بازکردم کی میتونست باشه این وقت شب
روی تخت نشستم و منتظر نمایان شدن چهره فرد مقابل شدم
لامپو روشن کردم با دیدن چهره جونگ کوک جیغ بلندی کشیدم و گفتم
_نصف شبی اینجا چه غلطی میکنی
۷.۵k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.