قشنگ ترین عذاب من پارت ۱۶
قشنگ ترین عذاب من پارت ۱۶
ویو کوک
پیرمرد : او...چه غلطا(پوزخند)
کوک : غلطو که تو میکنی نه من حرومی(عصبی)
پیرمرد : یه هرزه دیگه آوردی خونت نه؟( رو به تهیونگ)
ته : حرف دهنتو بفهم آشغال مزخرف(عربده)
کپ کرده بودم . تا حالا عربده تهیونگ رو نشنیده بودم ... اون مرد کی بود؟؟ چرا تهیونگ از اینکه به من گفت هرزه عصبانی شد؟ من چرا ذوق کردم؟! ///:
پیرمرد : حالا دیگه تو رو پدرت هم وای میستی؟!(پوزخند)
ته : تو حرومزاده پدر من نه بودی و نه هستی(جدی)
با اینکه کلی سوال تو ذهنم بود اما سعی کردم تمرکز کنم و جواب اونو بدم
کوک : اسم خودتو میزاری پدر؟ کدوم پدری رو دیدی که سمت بچه اش اصلحه بگیره؟ کدوم پدری رو دیدی که پسرش انقدر ازش متنفر باشه؟ تو پدری یا یه انگل خیابونی؟!(آخرش داد)
پیرمرد : حالا میبینی کی برنده میشه کیم تهیونگ (جدی)
میخواست بره که از مچش گرفتم و یکی زدم تو صورتش
کوک : بهتره تهدیدش نکنی و کاری به کارش نداشته باشی . و الا به هرچی که میپرستی قسم میخورم که زنده ات نمیزارم نکره (جدی)
پیرمرد : ولم کن(بلند و عصبی)
کوک : هه فوتِینا .
زنگ زدم به پلیس و قضیه رو گفتم . وقتی بردنش رفتم سمت تهیونگ
عصبانی نشسته بود رو تخت و ملافه رو تو دستاش مشت کرده بود
میترسیدم چیزی بگم و بدتر دق و دلیش رو سرم خالی کنه
پس فقط نشستم جلو پاش و بهش نگا کردم
صورتش داشت فریاد میزد که هر آن ممکنه بترکه .
چیزی نگفتم و از انجام کارم پشیمون شدم
فقط رفتم پایین و براش آب بردم
سعی کردم با آرامش حرف بزنم تا یکم آروم شه
اگر الان چیزی میگفت و سرم داد میکشید بهش حق میدادم ، اما خب...هیچی از قضیه اش نمیدونم
مگه میا نگفت که پدر و مادرش رو از دست داده؟ پس این بشر کی بود؟؟
کوک : ق....قربان... لطفاً یکم آب بخورید(آروم)
هیچی نگفت . نمیتونستم اصرارش کنم . پس نشستم کنارش و آب رو گذاشتم رو میز
کوک : م...میدونم الان حالتون بده و...اگر سرم داد بزنید یا عصبانی باشید بهتون حق میدم ؛ اما خواهش میکنم یکم آرامش تون رو حفظ کنید...(آروم)
ته : چ...چطور؟ چطور با وجود اون حرومزاده آروم باش جونگ کوک؟؟(آخرش داد)
کوک : ا...اما قربان...ا...الان دیگه تمومه
ته : تموم؟؟ هه ، اونی که من میشناسم عوضی تر از ایناست . دیگه حتی تو خونه خودم هم امنیت ندارم...بعد تو میخوای آروم باشم؟؟
کوک : ق...قربا...
ته : انقدر بهم نگو قربان ... تو که تا چند دیقه پیش همش اسمم رو داد میزدی الان بهم نگو قربان(داد)
سکوت کردم ...
ویو کوک
پیرمرد : او...چه غلطا(پوزخند)
کوک : غلطو که تو میکنی نه من حرومی(عصبی)
پیرمرد : یه هرزه دیگه آوردی خونت نه؟( رو به تهیونگ)
ته : حرف دهنتو بفهم آشغال مزخرف(عربده)
کپ کرده بودم . تا حالا عربده تهیونگ رو نشنیده بودم ... اون مرد کی بود؟؟ چرا تهیونگ از اینکه به من گفت هرزه عصبانی شد؟ من چرا ذوق کردم؟! ///:
پیرمرد : حالا دیگه تو رو پدرت هم وای میستی؟!(پوزخند)
ته : تو حرومزاده پدر من نه بودی و نه هستی(جدی)
با اینکه کلی سوال تو ذهنم بود اما سعی کردم تمرکز کنم و جواب اونو بدم
کوک : اسم خودتو میزاری پدر؟ کدوم پدری رو دیدی که سمت بچه اش اصلحه بگیره؟ کدوم پدری رو دیدی که پسرش انقدر ازش متنفر باشه؟ تو پدری یا یه انگل خیابونی؟!(آخرش داد)
پیرمرد : حالا میبینی کی برنده میشه کیم تهیونگ (جدی)
میخواست بره که از مچش گرفتم و یکی زدم تو صورتش
کوک : بهتره تهدیدش نکنی و کاری به کارش نداشته باشی . و الا به هرچی که میپرستی قسم میخورم که زنده ات نمیزارم نکره (جدی)
پیرمرد : ولم کن(بلند و عصبی)
کوک : هه فوتِینا .
زنگ زدم به پلیس و قضیه رو گفتم . وقتی بردنش رفتم سمت تهیونگ
عصبانی نشسته بود رو تخت و ملافه رو تو دستاش مشت کرده بود
میترسیدم چیزی بگم و بدتر دق و دلیش رو سرم خالی کنه
پس فقط نشستم جلو پاش و بهش نگا کردم
صورتش داشت فریاد میزد که هر آن ممکنه بترکه .
چیزی نگفتم و از انجام کارم پشیمون شدم
فقط رفتم پایین و براش آب بردم
سعی کردم با آرامش حرف بزنم تا یکم آروم شه
اگر الان چیزی میگفت و سرم داد میکشید بهش حق میدادم ، اما خب...هیچی از قضیه اش نمیدونم
مگه میا نگفت که پدر و مادرش رو از دست داده؟ پس این بشر کی بود؟؟
کوک : ق....قربان... لطفاً یکم آب بخورید(آروم)
هیچی نگفت . نمیتونستم اصرارش کنم . پس نشستم کنارش و آب رو گذاشتم رو میز
کوک : م...میدونم الان حالتون بده و...اگر سرم داد بزنید یا عصبانی باشید بهتون حق میدم ؛ اما خواهش میکنم یکم آرامش تون رو حفظ کنید...(آروم)
ته : چ...چطور؟ چطور با وجود اون حرومزاده آروم باش جونگ کوک؟؟(آخرش داد)
کوک : ا...اما قربان...ا...الان دیگه تمومه
ته : تموم؟؟ هه ، اونی که من میشناسم عوضی تر از ایناست . دیگه حتی تو خونه خودم هم امنیت ندارم...بعد تو میخوای آروم باشم؟؟
کوک : ق...قربا...
ته : انقدر بهم نگو قربان ... تو که تا چند دیقه پیش همش اسمم رو داد میزدی الان بهم نگو قربان(داد)
سکوت کردم ...
۳.۱k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.