پرنسس اسلایترین
#پرنسس_اسلایترین
#part4
وبعد اونا به صف شدن پرفسور منم صدا کردم منم رفتم تو صف و بینشون کنار اون4 تا دختر (ملیس و سوفیای و هرماینیو جینی داستان) وایستادم
بهشون سلام کردم و اوناهم دست از نگاه کردن با حیرت به اطراف و شمع های معلق و روح های بامزه بالای سرمون کشیدن و به من سلام کردن اسمشونو پرسیدم یمی یکی گفتن و منم خودمو معرفی کردم و گفتم میتونید ماری صدام کنین
همه بچه ها داشتن از اطرافشون و چیزایی که میدیدن حرف میزدنو تعجب میکردن اما من چون از وقتی که چشم باز کردم همبازی اینا شدم برام عادی بود
چند دیقه گذشت
پرفسور مکگوناگال: خب سال اولیای عزیز به همون خوش امد میگم حالا همتون یک به یک میاین رو یندلی میشینید تا کلاه گروهتونو مشخص کنه
هممون هیجان داشتیم پرفسور یه دفترچه برداشت و خوند:
نفر اول جینی بیزلی
رف رو صندلی نشست کلاه گفت خب ببینم تورو کجا بذارم؟ اها گریفیندور همه هورا کشیدن اون با خوشحالی رفت
نفر دوم هرماینی گرینجر کلاه: خب بذار ببینم هوش و ذکاوت خوبی داری..
کلاه اینم تو گریفیندور گذاشت
سوم روند بیزلی کلاه: یه بیزلی دیگه؟ معلومه گریفیندور
اینم رفت
نفر چهارم دراکو مالفوی
ماری: کلاه قبل اینکه دراکو همون پسره بی اعصاب بشینه گفت اسلایترین
همون طور که حدس زده بودم شد
(دوستاشم فیلیپ و الکس داستان) به ترتین رفتن اسلایترین
بعد نوبت اون پسره مو مشکی چشم ابی ث شد
پرفسور مکگوناگال: هری پاتر
اونم رف رو صندلی و از اونجایی که گوشای خیلی تیزی دارم شنیدم که گف اسلایترین نه اسلایترین نه
کلاهم گف باشه تو هم گریفیندور
به خودم که اومدم دیدم همه به طورعجیبی زل زدن به هری پاتر
اونم بلند شد و رف سمت گروهش
نوبت من شد
با استرس زیادی رفتم رو قندلی نشستم هیچی به کلاه نگفتم و اون بعد نشستن رو سرم چند دیقه سکوت کرد
بازم همه عین هری به من زل زده بودن داشتم کم کم تنگی نفس می اوردم که کلاه گف خب خب تو هم برو اسلایترین
همون طوری که خشکم زده بود به پرفسور مکگوناگال و دامبلدور و اسنیپ نگا کردم که هیچ کدوم هیچی نگفتن
بی حرف و با نا امیدی زیاد رفتم رو میز اسلایترین با ادمای سردو بی روح نشستم
و هیچی نگفتم بچه های تو صف یکی یکی رفتن که نوبت ملیس و سوفی هم رسید اوناهم اومدن اسلایترین و من از این موضوع کمی ناراحتیم از بین رف چون به نظر میومد مهربونن البته نه انقدر شاد و مسخره که با بقیه شوخی زیادی کنن
وقت شام شد همه غذا خوردیم منم نم نمکی خوردم و بچه های دیگه هر کدوم از گروها با نمایندشون رفتن گروه خودشون منم رفتم اتاق خودم
نمیتونستم بعد داشتن اون اتاق برم تو خوابگاه بمونم ترجیح دادم کلا نرم
#part4
وبعد اونا به صف شدن پرفسور منم صدا کردم منم رفتم تو صف و بینشون کنار اون4 تا دختر (ملیس و سوفیای و هرماینیو جینی داستان) وایستادم
بهشون سلام کردم و اوناهم دست از نگاه کردن با حیرت به اطراف و شمع های معلق و روح های بامزه بالای سرمون کشیدن و به من سلام کردن اسمشونو پرسیدم یمی یکی گفتن و منم خودمو معرفی کردم و گفتم میتونید ماری صدام کنین
همه بچه ها داشتن از اطرافشون و چیزایی که میدیدن حرف میزدنو تعجب میکردن اما من چون از وقتی که چشم باز کردم همبازی اینا شدم برام عادی بود
چند دیقه گذشت
پرفسور مکگوناگال: خب سال اولیای عزیز به همون خوش امد میگم حالا همتون یک به یک میاین رو یندلی میشینید تا کلاه گروهتونو مشخص کنه
هممون هیجان داشتیم پرفسور یه دفترچه برداشت و خوند:
نفر اول جینی بیزلی
رف رو صندلی نشست کلاه گفت خب ببینم تورو کجا بذارم؟ اها گریفیندور همه هورا کشیدن اون با خوشحالی رفت
نفر دوم هرماینی گرینجر کلاه: خب بذار ببینم هوش و ذکاوت خوبی داری..
کلاه اینم تو گریفیندور گذاشت
سوم روند بیزلی کلاه: یه بیزلی دیگه؟ معلومه گریفیندور
اینم رفت
نفر چهارم دراکو مالفوی
ماری: کلاه قبل اینکه دراکو همون پسره بی اعصاب بشینه گفت اسلایترین
همون طور که حدس زده بودم شد
(دوستاشم فیلیپ و الکس داستان) به ترتین رفتن اسلایترین
بعد نوبت اون پسره مو مشکی چشم ابی ث شد
پرفسور مکگوناگال: هری پاتر
اونم رف رو صندلی و از اونجایی که گوشای خیلی تیزی دارم شنیدم که گف اسلایترین نه اسلایترین نه
کلاهم گف باشه تو هم گریفیندور
به خودم که اومدم دیدم همه به طورعجیبی زل زدن به هری پاتر
اونم بلند شد و رف سمت گروهش
نوبت من شد
با استرس زیادی رفتم رو قندلی نشستم هیچی به کلاه نگفتم و اون بعد نشستن رو سرم چند دیقه سکوت کرد
بازم همه عین هری به من زل زده بودن داشتم کم کم تنگی نفس می اوردم که کلاه گف خب خب تو هم برو اسلایترین
همون طوری که خشکم زده بود به پرفسور مکگوناگال و دامبلدور و اسنیپ نگا کردم که هیچ کدوم هیچی نگفتن
بی حرف و با نا امیدی زیاد رفتم رو میز اسلایترین با ادمای سردو بی روح نشستم
و هیچی نگفتم بچه های تو صف یکی یکی رفتن که نوبت ملیس و سوفی هم رسید اوناهم اومدن اسلایترین و من از این موضوع کمی ناراحتیم از بین رف چون به نظر میومد مهربونن البته نه انقدر شاد و مسخره که با بقیه شوخی زیادی کنن
وقت شام شد همه غذا خوردیم منم نم نمکی خوردم و بچه های دیگه هر کدوم از گروها با نمایندشون رفتن گروه خودشون منم رفتم اتاق خودم
نمیتونستم بعد داشتن اون اتاق برم تو خوابگاه بمونم ترجیح دادم کلا نرم
۳.۸k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.