بی رحم تر از همه/پارت ۱۳۸
از زبان جیمین:
اومدم تو عمارت دیدم هانا تو پذیرایی تنها نشسته و سرش تو گوشیشه... بهش سلام کردم و میخواستم از کنارش رد بشم که دیدم جوابمو نداد... برگشتم عقب پیشش وایسادم و صداش زدم... یه دفعه به خودش اومد و گفت: بله... تو کی اومدی؟
جیمین: الان اومدم... سلام کردم جواب ندادی
هانا: ببخشید... من حواسم نبود
جیمین: باشه... هایون کجاست؟ چرا پیشت نیست ؟
هانا: پیش تهیونگه... مشکلی نیست تنهایی راحتم
جیمین: باشه... پس من میرم... اگه حوصلت سررفت بیا پیش منو جونگکوک... میخوایم بیلیارد بازی کنیم... خدمتکار میتونه سالن بیلیارد رو بهت نشون بده
هانا: اکی.. ممنون...
رفتم سالن بیلیارد چون جونگکوک اونجا منتظرم بود...خودش داشت بازی میکرد منو که دید گفت: اوههههه هیونگ اومدی که به دونگسنگت ببازی
جیمین: ببازم؟ بزار از راه برسی بچه من تو هرچی بد باشم تو این یکی حریف ندارم
جونگکوک: اوه یسسسس...
مشغول بازی شدیم... داشتم تمرکز میکردم که توپا رو بزنم... گفتم: این دختره تنهایی نشسته بود بنظرم خوب نبود
جونگکوک: کدوم دختره؟
جیمین: هانا رو میگم
جونگکوک پوزخندی زد و گفت: احتمالا به خاطر من ناراحته
جیمین: باز چیکار کردی تو
جونگکوک: هیچی... خودش گفت از من خوشش میاد ولی بعد میاد میگه برام مهم نیست جوابت! مگه میشه همچین چیزی؟
جیمین: خب حتما میخواسته غرورش نشکنه
جونگکوک: اون بهم اعتراف کرد پس دیگه اون جملش بی معنی بود
جیمین: اذیتش نکن لطفا...اگه دوسش نداری سمتش نرو
جونگکوک: راستشو بگم؟
جیمین: آره
جونگکوک: دوسش ندارم یعنی در واقع حس عشقی بهش ندارم ولی از ظاهرش خوشم اومده دختر خشگلیه...
از بازی دست کشیدم و به جونگکوک نگاه کردم و گفتم: هیییییی پسر درست رفتار کن
جونگکوک خندید و بازیشو ادامه داد و گفت: باشه بابا... چیکار کردم مگه....
شب از زبان تهیونگ:
شام آماده بود همگی سر میز نشسته بودیم و میخواستیم شروع کنیم به غذا خوردن... به همه گفتم: قبل شروع غذا خوردنتون یه چیزی رو میخوام بگم
جونگکوک گفت: میشه من شروع کنم و گوش بدم؟
شوگا: جونگکوکا
جونگکوک: بیخیال اصن شامم نخوریم عیب نداره حرفتو بزن هیونگ....
تهیونگ: بسیار خب... خیلی سریع میگم که اذیت نشین... منو هایون تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم
جیمین: واقعا؟ خیلی عالیه... عجب خبر خوبی
شوگا: تبریک میگم بهتون
ات: منم تبریک میگم
جونگکوک: مبارکه... تهیونگ کی خواستگاری کردی ازش؟
تهیونگ: من نکردم... هایون کرد...
اینو که گفتم هایون از زیر میز یه لگد زد تو پام و گفت: شوخی میکنه البته
جونگکوک: ولی...
جیمین: یا جونگکوکا بس کن مگه گرسنت نبود؟ شامتو بخور
جونگکوک: اوفف... باشه...
از زبان ات:
امشب شب خیلی خوبی بود... میتونم بگم بهترین شبی که هممون تو این عمارت تجربه کردیم... بعد اینکه شام تموم شد شوگا هم گفت: منم میخوام یه چیزی رو الان بگم... من دارم بابا میشم... ات بارداره
همگی با شنیدن این خبر دست زدن و خوشحال شدن براشون خبر جدیدی بود...
از زبان جونگکوک:
بعد از اینکه شام خوردیم یکم با هم نشستیم... آخر شب هانا بلند شد که بره ولی هایون نگرانش بود که شب تنهایی بره و میگفت سئول رو خیلی خوب بلد نیست نگرانشم... ولی کسی نبود همراش بره... من گفتم: من میرسونمش و برمیگردم
هایون: واقعا اینکارو میکنی؟
جونگکوک: البته!
هایون: مچکرم...
هانا برای اینکه با من راه نره سریع رفت و سوار ماشین شد... چون آخر شب بود رانندمونم نبود برسونتش... من میخواستم یکم از دلش دربیارم چون انگار بیشتر از چیزی که فک میکردم بهش بر خورده بود...
منم سوار شدم و حرکت کردیم... تو راه یه موزیک گذاشته بودم:
Do your thang, do your thang with me now
Do your thang, do your thang with me now
What's my thang? What's my thang? Tell me now
Tell me now, yeah, yeah, yeah, yeah
هانا صداشو کم کرد و بیرونو نگاه کرد
گفتم: چرا کمش کردی؟ انقد عصبانی هستی؟
هانا: نخیر... صداش زیاد بود
جونگکوک: خب چرا انقد حرفم بهت برخورد؟
هانا: جوابش سادس... چون لحنت خیلی بد بود
جونگکوک: ولی حرف حق بود تو حتی با خودتم روراست نیستی... تو به من ابراز علاقه کردی دیگه چرا اصرار داشتی یه چیزی بگی که حرفتو بی اثر کنی در حالیکه من مطمئنم جواب من برات مهم بود؟
هانا: مگه فرقی داشت؟ تو به هرحال جوابت منفی بود
جونگکوک: معلومه که فرق داشت! من دوس دارم بیشتر باهات آشنا بشم... تو خیلی خشگلی... میخوام بیشتر بشناسمت....
اینو که گفتم هانا بازم ساکت شد... گفتم: باز سکوت کردی؟
هانا: من نمیدونم چی بگم... خوشحال شدم راستش
جونگکوک: خوبه... پس میشه از همین امشب دوستیمونو شروع کنیم؟
هانا: همین امشب یعنی چی؟
جونگکوک: امممم... هیچی... کلی گفتم
هانا: باشه
جونگکوک: عالیه😏...
اومدم تو عمارت دیدم هانا تو پذیرایی تنها نشسته و سرش تو گوشیشه... بهش سلام کردم و میخواستم از کنارش رد بشم که دیدم جوابمو نداد... برگشتم عقب پیشش وایسادم و صداش زدم... یه دفعه به خودش اومد و گفت: بله... تو کی اومدی؟
جیمین: الان اومدم... سلام کردم جواب ندادی
هانا: ببخشید... من حواسم نبود
جیمین: باشه... هایون کجاست؟ چرا پیشت نیست ؟
هانا: پیش تهیونگه... مشکلی نیست تنهایی راحتم
جیمین: باشه... پس من میرم... اگه حوصلت سررفت بیا پیش منو جونگکوک... میخوایم بیلیارد بازی کنیم... خدمتکار میتونه سالن بیلیارد رو بهت نشون بده
هانا: اکی.. ممنون...
رفتم سالن بیلیارد چون جونگکوک اونجا منتظرم بود...خودش داشت بازی میکرد منو که دید گفت: اوههههه هیونگ اومدی که به دونگسنگت ببازی
جیمین: ببازم؟ بزار از راه برسی بچه من تو هرچی بد باشم تو این یکی حریف ندارم
جونگکوک: اوه یسسسس...
مشغول بازی شدیم... داشتم تمرکز میکردم که توپا رو بزنم... گفتم: این دختره تنهایی نشسته بود بنظرم خوب نبود
جونگکوک: کدوم دختره؟
جیمین: هانا رو میگم
جونگکوک پوزخندی زد و گفت: احتمالا به خاطر من ناراحته
جیمین: باز چیکار کردی تو
جونگکوک: هیچی... خودش گفت از من خوشش میاد ولی بعد میاد میگه برام مهم نیست جوابت! مگه میشه همچین چیزی؟
جیمین: خب حتما میخواسته غرورش نشکنه
جونگکوک: اون بهم اعتراف کرد پس دیگه اون جملش بی معنی بود
جیمین: اذیتش نکن لطفا...اگه دوسش نداری سمتش نرو
جونگکوک: راستشو بگم؟
جیمین: آره
جونگکوک: دوسش ندارم یعنی در واقع حس عشقی بهش ندارم ولی از ظاهرش خوشم اومده دختر خشگلیه...
از بازی دست کشیدم و به جونگکوک نگاه کردم و گفتم: هیییییی پسر درست رفتار کن
جونگکوک خندید و بازیشو ادامه داد و گفت: باشه بابا... چیکار کردم مگه....
شب از زبان تهیونگ:
شام آماده بود همگی سر میز نشسته بودیم و میخواستیم شروع کنیم به غذا خوردن... به همه گفتم: قبل شروع غذا خوردنتون یه چیزی رو میخوام بگم
جونگکوک گفت: میشه من شروع کنم و گوش بدم؟
شوگا: جونگکوکا
جونگکوک: بیخیال اصن شامم نخوریم عیب نداره حرفتو بزن هیونگ....
تهیونگ: بسیار خب... خیلی سریع میگم که اذیت نشین... منو هایون تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم
جیمین: واقعا؟ خیلی عالیه... عجب خبر خوبی
شوگا: تبریک میگم بهتون
ات: منم تبریک میگم
جونگکوک: مبارکه... تهیونگ کی خواستگاری کردی ازش؟
تهیونگ: من نکردم... هایون کرد...
اینو که گفتم هایون از زیر میز یه لگد زد تو پام و گفت: شوخی میکنه البته
جونگکوک: ولی...
جیمین: یا جونگکوکا بس کن مگه گرسنت نبود؟ شامتو بخور
جونگکوک: اوفف... باشه...
از زبان ات:
امشب شب خیلی خوبی بود... میتونم بگم بهترین شبی که هممون تو این عمارت تجربه کردیم... بعد اینکه شام تموم شد شوگا هم گفت: منم میخوام یه چیزی رو الان بگم... من دارم بابا میشم... ات بارداره
همگی با شنیدن این خبر دست زدن و خوشحال شدن براشون خبر جدیدی بود...
از زبان جونگکوک:
بعد از اینکه شام خوردیم یکم با هم نشستیم... آخر شب هانا بلند شد که بره ولی هایون نگرانش بود که شب تنهایی بره و میگفت سئول رو خیلی خوب بلد نیست نگرانشم... ولی کسی نبود همراش بره... من گفتم: من میرسونمش و برمیگردم
هایون: واقعا اینکارو میکنی؟
جونگکوک: البته!
هایون: مچکرم...
هانا برای اینکه با من راه نره سریع رفت و سوار ماشین شد... چون آخر شب بود رانندمونم نبود برسونتش... من میخواستم یکم از دلش دربیارم چون انگار بیشتر از چیزی که فک میکردم بهش بر خورده بود...
منم سوار شدم و حرکت کردیم... تو راه یه موزیک گذاشته بودم:
Do your thang, do your thang with me now
Do your thang, do your thang with me now
What's my thang? What's my thang? Tell me now
Tell me now, yeah, yeah, yeah, yeah
هانا صداشو کم کرد و بیرونو نگاه کرد
گفتم: چرا کمش کردی؟ انقد عصبانی هستی؟
هانا: نخیر... صداش زیاد بود
جونگکوک: خب چرا انقد حرفم بهت برخورد؟
هانا: جوابش سادس... چون لحنت خیلی بد بود
جونگکوک: ولی حرف حق بود تو حتی با خودتم روراست نیستی... تو به من ابراز علاقه کردی دیگه چرا اصرار داشتی یه چیزی بگی که حرفتو بی اثر کنی در حالیکه من مطمئنم جواب من برات مهم بود؟
هانا: مگه فرقی داشت؟ تو به هرحال جوابت منفی بود
جونگکوک: معلومه که فرق داشت! من دوس دارم بیشتر باهات آشنا بشم... تو خیلی خشگلی... میخوام بیشتر بشناسمت....
اینو که گفتم هانا بازم ساکت شد... گفتم: باز سکوت کردی؟
هانا: من نمیدونم چی بگم... خوشحال شدم راستش
جونگکوک: خوبه... پس میشه از همین امشب دوستیمونو شروع کنیم؟
هانا: همین امشب یعنی چی؟
جونگکوک: امممم... هیچی... کلی گفتم
هانا: باشه
جونگکوک: عالیه😏...
۱۴.۱k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.