(وقتی مجبور شد....) پارت ۲ (آخر )
#چانگبین
#استری_کیدز
+ امروزت خوب بود عزیزم؟
چشماش رو بسته بود و فقط سعی میکرد از تویی که توی آغوشش بودی لذت ببره
_ هوم
لبخندی زدی و آروم دستت رو به سمت موهای کوتاهش بردی و شروع کردی به آروم آروم نوازش کردنشون
+ خسته ای ؟..می خوای بریم بخوابیم ؟
_ عزیزم..م..میتونم چیزی ازت بپرسم ؟
آروم خودت رو ازش جدا کردی و توی چشماش خیره شدی
+ البته
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
_ ا..اگر..من..ناراحتت کنم...چیکار میکنی ؟
لبخند شیرینی زدی و روی بینیش رو بوس کردی
+ خیلی کیوتی
_ ج..جدی میگم..
با دیدن قیافه ی ناراحتش دستت رو روی گونش کشیدی
+ خب..تو هیچ وقت منو ناراحت نکردی و تنها چیزی که باعث میشه من از دست تو ناراحت بشم...ناراحتی خودت و آسیب زدن به خودته که اگر اینکارو بکنی...بدجوری ناراحت میشم و ممکنه گریم بگیره...پس اگر میخوای همیشه خوشحال باشم باید بهم قول بدی هیچ وقت خودت رو ناراحت نکنی و به خودت سخت نگیری باشه ؟
با شنیدن حرفایی محبت آمیزت دوباره اشک توی چشماش جمع شد اما نزاشت متوجهشون بشی و آروم سرش رو تکون داد که لبخندی زدی و دستش رو گرفتی
+ خیله خب...بشین برات غذا بکشم
لبخندی بهت زد و کمی صندلی میز دونفره ی ناهار خوری رو کنار زد و روش نشست که تو هم یک بشقاب پر از غذا براش آوردی و جلوش گذاشتی
+ خوب خوب بخور...آدم هیکلی و عضلانی مثل تو نیاز به کلی غذا داره
خنده ای شیرین کردی که اونم لبخندی زد و آروم سرش رو تکون داد و شروع کرد به خوردن آخرین غذایی که قرار بود از طرف تو بخورتش...
بعد از تموم کردن غذاش ظرف رو توی ظرفشویی گذاشت و به سمتت اومد و تورو توی بغلش کشید
_ عزیزم...میشه بریم بخوابیم؟
آروم سرت رو تکون دادی و بوسه ای به لبش زدی و با هم به سمت اتاق خوابتون رفتید که چانگبین تورو بلند کرد و توی بغل خودش درازوند
محکم تورو توی بغلش گرفته بود
+ چانگبینی...
به چشمات نگاهی میندازه
_ جونم ؟
+ میدونی که خیلی دوستت دارم مگه نه ؟
لبخندش با شنیدن این حرف محو میشه اما سریع لبخندی رو جایگزینش میکنه
_ منم دوستت دارم عزیزکم
روی گونش رو بوس میکنی و خودت رو بیشتر توی بغلش جا میدی که اونم دستاش رو دورت حلقه میکنه و شروع میکنه برات آهنگی که همیشه عاشقش بودی رو خوندن...
بعد از چند دقیقه...به چشمای بستت خیره میشه و دستش رو روی صورت غرق در خوابت میکشه و لبخند غمناکی میزنه
_ متاسفم فرشته ی من
آروم تورو از توی بغلش بیرون میاره و پتو رو روت کامل میکشه و روی موهات رو نوازشی میکنه...
اشک توی چشماش جمع شده بود اما نمیخواست با صدای گریه هاش بیدارت کنه پس سریع به سمت کمد کوچیک کنار تخت رفت و تیکه کاغذ کوچیک تا شده رو روش قرار داد و بدون حرف دیگه ای...از اتاق خارج شد
#استری_کیدز
+ امروزت خوب بود عزیزم؟
چشماش رو بسته بود و فقط سعی میکرد از تویی که توی آغوشش بودی لذت ببره
_ هوم
لبخندی زدی و آروم دستت رو به سمت موهای کوتاهش بردی و شروع کردی به آروم آروم نوازش کردنشون
+ خسته ای ؟..می خوای بریم بخوابیم ؟
_ عزیزم..م..میتونم چیزی ازت بپرسم ؟
آروم خودت رو ازش جدا کردی و توی چشماش خیره شدی
+ البته
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
_ ا..اگر..من..ناراحتت کنم...چیکار میکنی ؟
لبخند شیرینی زدی و روی بینیش رو بوس کردی
+ خیلی کیوتی
_ ج..جدی میگم..
با دیدن قیافه ی ناراحتش دستت رو روی گونش کشیدی
+ خب..تو هیچ وقت منو ناراحت نکردی و تنها چیزی که باعث میشه من از دست تو ناراحت بشم...ناراحتی خودت و آسیب زدن به خودته که اگر اینکارو بکنی...بدجوری ناراحت میشم و ممکنه گریم بگیره...پس اگر میخوای همیشه خوشحال باشم باید بهم قول بدی هیچ وقت خودت رو ناراحت نکنی و به خودت سخت نگیری باشه ؟
با شنیدن حرفایی محبت آمیزت دوباره اشک توی چشماش جمع شد اما نزاشت متوجهشون بشی و آروم سرش رو تکون داد که لبخندی زدی و دستش رو گرفتی
+ خیله خب...بشین برات غذا بکشم
لبخندی بهت زد و کمی صندلی میز دونفره ی ناهار خوری رو کنار زد و روش نشست که تو هم یک بشقاب پر از غذا براش آوردی و جلوش گذاشتی
+ خوب خوب بخور...آدم هیکلی و عضلانی مثل تو نیاز به کلی غذا داره
خنده ای شیرین کردی که اونم لبخندی زد و آروم سرش رو تکون داد و شروع کرد به خوردن آخرین غذایی که قرار بود از طرف تو بخورتش...
بعد از تموم کردن غذاش ظرف رو توی ظرفشویی گذاشت و به سمتت اومد و تورو توی بغلش کشید
_ عزیزم...میشه بریم بخوابیم؟
آروم سرت رو تکون دادی و بوسه ای به لبش زدی و با هم به سمت اتاق خوابتون رفتید که چانگبین تورو بلند کرد و توی بغل خودش درازوند
محکم تورو توی بغلش گرفته بود
+ چانگبینی...
به چشمات نگاهی میندازه
_ جونم ؟
+ میدونی که خیلی دوستت دارم مگه نه ؟
لبخندش با شنیدن این حرف محو میشه اما سریع لبخندی رو جایگزینش میکنه
_ منم دوستت دارم عزیزکم
روی گونش رو بوس میکنی و خودت رو بیشتر توی بغلش جا میدی که اونم دستاش رو دورت حلقه میکنه و شروع میکنه برات آهنگی که همیشه عاشقش بودی رو خوندن...
بعد از چند دقیقه...به چشمای بستت خیره میشه و دستش رو روی صورت غرق در خوابت میکشه و لبخند غمناکی میزنه
_ متاسفم فرشته ی من
آروم تورو از توی بغلش بیرون میاره و پتو رو روت کامل میکشه و روی موهات رو نوازشی میکنه...
اشک توی چشماش جمع شده بود اما نمیخواست با صدای گریه هاش بیدارت کنه پس سریع به سمت کمد کوچیک کنار تخت رفت و تیکه کاغذ کوچیک تا شده رو روش قرار داد و بدون حرف دیگه ای...از اتاق خارج شد
۳۸.۵k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.