فصل دوم....پارت بیست و ششم
فصل دوم....پارت بیست و ششم
ziha
(فلش بک از نگاه الیزا)
الیزا؛
شیش صبح از شوق امروز از خواب بیدار شدم امروز با جیمین قرار گذاشتیم بریم کافه جان و اونجا جشن بگیریم هوا ابری بود،رفتم جلوی پنجره باد خنکی موهام رو پرواز داد لبخند زدم و صبحونه خوردم و اماده شدم و ارایش لایت کردم (اسلاید دوم)،از خونه بیرون اومدم نم نم بارون میومد چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم عاشق بوی خاک وقتی بارون میومد،بودم.دوست داشتم پیاده برم اما لباسام و ارایشم خراب میشد ساعت نه شده بود جیمین الان باید میومد دنبالم،شاید خواب مونده..اره..اون یادش نمیره..ساعت ده شد هر چی به جیمین زنگ میزدم جواب نمیداد روی پله ی روبه روی خونمون نشستم سردم شده بود دستام رو دور زانوهام بردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم اشک های چشمم گونه هام رو گرم کردن بارون شدید شده بود دیگ حوصله نداشتم و چیزی برام مهم نبود، پیاده رفتم زیر بارون ارایش دور چشمم پخش شد رفتم تلو تلو میخوردم همینطور ک داشتم میرفتم شاردن از یه فروشگاه بیرون اومد و داشت میرفت ک منو دید:
شاردن:الیزا؟چیزی شده؟(با نگرانی)
الیزا حرفی نمیزد و به گوشه ای خیره شده بود
شاردن:الیزا؟چرا با این سرووضع اومدی زیر بارون؟
الیزا:کجا میرفتی؟
شاردن:تو این فروشگاه کار میکنم،شیفتم تموم شد داشتم میرفتم مترو تا برگردم خونه،تو کجا میری؟
الیزامن؟..اممم...منم میرم مترو
شاردن:میخوای کجا بری؟
الیزا:میرم خونه،با جیمین میخواستیم بریم کافه جان که نشد.
شاردن تا اسم جیمین رو شنید، چشم غره رفت:
شاردن:بیا با هم بریم
روی یکی از صندلی های مترو نشستم حالم خوب نبود تو فکر بودم شاردن کنارم نشست:
(شاردن=ش الیزا=ا)
ش:الیزا اگه خواستی با یکی حرف بزنی من هستم
الیزا حرفی نزد اون از جیمین خیلی ناراحت شده بود سرش رو اورد بالا و به شاردن نگاهی کرد:
ا:خیلی خستم
ش: چشمات قرمز شده یکم بخواب
الیزا خوابید ولی سرش تکیه گاهی نداشت پس اونو گذاشت روی شونه شاردن، پسر با احساس کردن سر الیزا روی شونه اش حس متفاوتی داشت نگاهی به موها و صورت خیسش کرد بعد کتش رو انداخت دور شونه الیزا تا کمتر احساس سرما کنه بعد از چند دقیقه شاردن، الیزا رو بیدار کرد و از قطار مترو بیرون رفتند در مقابل فاصله کمی که جیمین تمام این اتفاقات رو میدید...
ziha
(فلش بک از نگاه الیزا)
الیزا؛
شیش صبح از شوق امروز از خواب بیدار شدم امروز با جیمین قرار گذاشتیم بریم کافه جان و اونجا جشن بگیریم هوا ابری بود،رفتم جلوی پنجره باد خنکی موهام رو پرواز داد لبخند زدم و صبحونه خوردم و اماده شدم و ارایش لایت کردم (اسلاید دوم)،از خونه بیرون اومدم نم نم بارون میومد چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم عاشق بوی خاک وقتی بارون میومد،بودم.دوست داشتم پیاده برم اما لباسام و ارایشم خراب میشد ساعت نه شده بود جیمین الان باید میومد دنبالم،شاید خواب مونده..اره..اون یادش نمیره..ساعت ده شد هر چی به جیمین زنگ میزدم جواب نمیداد روی پله ی روبه روی خونمون نشستم سردم شده بود دستام رو دور زانوهام بردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم اشک های چشمم گونه هام رو گرم کردن بارون شدید شده بود دیگ حوصله نداشتم و چیزی برام مهم نبود، پیاده رفتم زیر بارون ارایش دور چشمم پخش شد رفتم تلو تلو میخوردم همینطور ک داشتم میرفتم شاردن از یه فروشگاه بیرون اومد و داشت میرفت ک منو دید:
شاردن:الیزا؟چیزی شده؟(با نگرانی)
الیزا حرفی نمیزد و به گوشه ای خیره شده بود
شاردن:الیزا؟چرا با این سرووضع اومدی زیر بارون؟
الیزا:کجا میرفتی؟
شاردن:تو این فروشگاه کار میکنم،شیفتم تموم شد داشتم میرفتم مترو تا برگردم خونه،تو کجا میری؟
الیزامن؟..اممم...منم میرم مترو
شاردن:میخوای کجا بری؟
الیزا:میرم خونه،با جیمین میخواستیم بریم کافه جان که نشد.
شاردن تا اسم جیمین رو شنید، چشم غره رفت:
شاردن:بیا با هم بریم
روی یکی از صندلی های مترو نشستم حالم خوب نبود تو فکر بودم شاردن کنارم نشست:
(شاردن=ش الیزا=ا)
ش:الیزا اگه خواستی با یکی حرف بزنی من هستم
الیزا حرفی نزد اون از جیمین خیلی ناراحت شده بود سرش رو اورد بالا و به شاردن نگاهی کرد:
ا:خیلی خستم
ش: چشمات قرمز شده یکم بخواب
الیزا خوابید ولی سرش تکیه گاهی نداشت پس اونو گذاشت روی شونه شاردن، پسر با احساس کردن سر الیزا روی شونه اش حس متفاوتی داشت نگاهی به موها و صورت خیسش کرد بعد کتش رو انداخت دور شونه الیزا تا کمتر احساس سرما کنه بعد از چند دقیقه شاردن، الیزا رو بیدار کرد و از قطار مترو بیرون رفتند در مقابل فاصله کمی که جیمین تمام این اتفاقات رو میدید...
۳.۱k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.