پارت۳۱
درو باز نکن. . . خب؟
یرین با ترس این جمله رو لب زد و با نگاهش دنبال راهی برای خروج از
اتاق گشت.
-از پنجره میتونی بپری پایین؟ چیزی نیست میتونی. . .
با منگی نگاهی بهش انداختم. . . ذهنم به طور کامل خالی شده بود.
اما با کوبیده شدن دوباره در و عربده پدرم, هردومون سر جامون پریدیم
باال.
بیرون پریدن از پنجره و شکسته شدن پام خیلی بهتر از رو به رو شدن با
اون مرد عصبی بود.
-منو میکشه. . .
یرین دستم رو گرفت و درحالیکه به سمت پنجره میکشید گفت:
-درستش میکنیم. . . چیزی نمیشه. . .
جلوی پنجره ایستاد و نگاهی به پایین انداخت.
-بپر کوک. . . همش یه طبقس
اما من از همون ارتفاع کم هم وحشت داشتم.
-من. . . من نمیتونم. . .
دستم دوباره بین دستهاش اسیر شد و وادارم کرد تا جلوتر برم.
-البته که میتونی. . . زودباش. . .
دیگه صدای کوبیده شدن در نمی اومد.
-صدا نمیاد. . . شاید فکر کرده نیستیم و رفته
یرین با شک نگاهی به در انداخت و تن صدای پایینی لب زد:
-نمیدونم. . .
اما بعد از چند لحظه و با ضربه ی محکمی که به در خورد, همه چیز در
یک سرازیری وحشتناک افتاد.
پدرم با لگد در رو شکسته بود و حاال مثل یک گرگ زخمی درحال برانداز
کردن ما دو نفر بود.
-جئون جونگ کوک خودتو مرده بدون. . .
هردومون وحشت زده به پدرم نگاه میکردیم و تنها کاری که میتونستیم
انجام بدیم, مطلقا هیچ بود.
-از صفحه روزگار محوت میکنم. . .
با حرفی که زد, لرز شدیدی به بدنم افتاد و باعث شد تا یک قدم به عقب
برم و به دیوار بچسبم.
-تو. . . توضیح میدیم بهتون آقای جئون
یرین با لکنت گفت و سعی کرد با ایستادن کنارم از من محافظت کنه.
-که توضیح میدید. . .
کمربندش رو باز کرد و جلو اومد.
-که میگی میام درس بخونم تا مایه افتخارت بشم اما آبروی منو تو کل دنیا
میبری. آره؟
با کمربندش ضربه ای به زمین زد و باعث شد تا من و یرین به سمت دیگه
از اتاق بدوییم.
-مردی تو جونگ کوک. . . مردیــــــ
و بعد از چند لحظه این پدرم بود که با کمربند به دنبالمون افتاده بود و
سعی میکرد تا راه فرارم رو ببنده.
-آپا برات توضیح میدم. . .
کمربندش تو چند قدمی من و یرین فرود آورد و درحالیکه میتونستم نقشه
قتلم رو داخل چشم هاش ببینم, دوباره عربده زد.
-بمون سرجات کاریت ندارم
اما با فرار دوباره ما به سمت پنجره, اون هم پرشی به سمتمون کرد اما با لیز
خوردنش و پایین افتادن شلوارش, سرجاش خشک شد.
شلوارک آبی رنگ گل گلی ای که مامان براش دوخته بود تا روی زانوش
میرسید و تو اون موقعیت باعث میشد تا یرین در حد مرگ تالش بکنه تا
قهقهه نزنه.
-صدبار به مادرت گفتم این شلوارای لعنتی رو انقدر گشاد ندوزه. . . همتون
مثل همید. . .
درحالیکه با عصبانیت سعی میکرد شلوارش رو باال بکشه, کمربندش رو تو
یکی از دست هاش گرفت و لبه شلوارش رو با دست دیگه
یرین با ترس این جمله رو لب زد و با نگاهش دنبال راهی برای خروج از
اتاق گشت.
-از پنجره میتونی بپری پایین؟ چیزی نیست میتونی. . .
با منگی نگاهی بهش انداختم. . . ذهنم به طور کامل خالی شده بود.
اما با کوبیده شدن دوباره در و عربده پدرم, هردومون سر جامون پریدیم
باال.
بیرون پریدن از پنجره و شکسته شدن پام خیلی بهتر از رو به رو شدن با
اون مرد عصبی بود.
-منو میکشه. . .
یرین دستم رو گرفت و درحالیکه به سمت پنجره میکشید گفت:
-درستش میکنیم. . . چیزی نمیشه. . .
جلوی پنجره ایستاد و نگاهی به پایین انداخت.
-بپر کوک. . . همش یه طبقس
اما من از همون ارتفاع کم هم وحشت داشتم.
-من. . . من نمیتونم. . .
دستم دوباره بین دستهاش اسیر شد و وادارم کرد تا جلوتر برم.
-البته که میتونی. . . زودباش. . .
دیگه صدای کوبیده شدن در نمی اومد.
-صدا نمیاد. . . شاید فکر کرده نیستیم و رفته
یرین با شک نگاهی به در انداخت و تن صدای پایینی لب زد:
-نمیدونم. . .
اما بعد از چند لحظه و با ضربه ی محکمی که به در خورد, همه چیز در
یک سرازیری وحشتناک افتاد.
پدرم با لگد در رو شکسته بود و حاال مثل یک گرگ زخمی درحال برانداز
کردن ما دو نفر بود.
-جئون جونگ کوک خودتو مرده بدون. . .
هردومون وحشت زده به پدرم نگاه میکردیم و تنها کاری که میتونستیم
انجام بدیم, مطلقا هیچ بود.
-از صفحه روزگار محوت میکنم. . .
با حرفی که زد, لرز شدیدی به بدنم افتاد و باعث شد تا یک قدم به عقب
برم و به دیوار بچسبم.
-تو. . . توضیح میدیم بهتون آقای جئون
یرین با لکنت گفت و سعی کرد با ایستادن کنارم از من محافظت کنه.
-که توضیح میدید. . .
کمربندش رو باز کرد و جلو اومد.
-که میگی میام درس بخونم تا مایه افتخارت بشم اما آبروی منو تو کل دنیا
میبری. آره؟
با کمربندش ضربه ای به زمین زد و باعث شد تا من و یرین به سمت دیگه
از اتاق بدوییم.
-مردی تو جونگ کوک. . . مردیــــــ
و بعد از چند لحظه این پدرم بود که با کمربند به دنبالمون افتاده بود و
سعی میکرد تا راه فرارم رو ببنده.
-آپا برات توضیح میدم. . .
کمربندش تو چند قدمی من و یرین فرود آورد و درحالیکه میتونستم نقشه
قتلم رو داخل چشم هاش ببینم, دوباره عربده زد.
-بمون سرجات کاریت ندارم
اما با فرار دوباره ما به سمت پنجره, اون هم پرشی به سمتمون کرد اما با لیز
خوردنش و پایین افتادن شلوارش, سرجاش خشک شد.
شلوارک آبی رنگ گل گلی ای که مامان براش دوخته بود تا روی زانوش
میرسید و تو اون موقعیت باعث میشد تا یرین در حد مرگ تالش بکنه تا
قهقهه نزنه.
-صدبار به مادرت گفتم این شلوارای لعنتی رو انقدر گشاد ندوزه. . . همتون
مثل همید. . .
درحالیکه با عصبانیت سعی میکرد شلوارش رو باال بکشه, کمربندش رو تو
یکی از دست هاش گرفت و لبه شلوارش رو با دست دیگه
۵.۰k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.