فصل دوم...پارت بیست و هفتم(2)
جیمین به دم در خونه الیزا رسید از همونجا زنگ زد به الیزا، الیزا گوشی رو بر نمیداشت بالاخره بعد از چند باز زنگ زدن صدای الیزا به گوش جیمین خورد:
ا:الو
ج:الیزا؟چرا جواب نمیدی؟
ا:حرفتو بزن
ج:چرا اینجوری حرف میزنی
ا:حوصله ندارم حرفتو بزن
ج:بیا دم در،میخوام ببینمت
ا: خستم نمیتونم بیام
ج:بیا میخوام باهات حرف بزنم
ا:گفتم که...
ج:لطفا الیزا
الیزا حرفی نزد و اومد دم در
ج:الیزا امروز شاردن رو دیدی؟
ا:چطور؟
ج:کارش دارم،دیدیش؟
ا:اممم...نه ندیدم
ج:پس ندیدیش؟
ا:چند بار میپرسی؟گفتم که نه
ج:الیزا اگه بگم دیگه شاردن رو نبین چی میگی؟
ا:اگه مخالفت کنم تو چی میگی؟
ج:یعنی بگی نه؟
ا:اره میخوام بگم نه،چرا هر چی تو میگی من باید گوش کنم و بدون چون و چرا قبول کنم،چرا هر جا میرم و با هر کی حرف میزنم و باید به تو بگم دیگه خسته شدم اصلا میدونی چیه جیمین؟این گیر دادن هات داره خفم میکنه.
ج:پس میخوای با شاردن بری و به من نگی؟مثل امروز؟
الیزا از دروغی که گفته بود و جیمین فهمیده بود شرمنده شد اما از سخت گیری های نا به جای جیمین خسته شده بود:
ا:هرطور که دوست داری اسمشو بذار
جیمین دیگه حرفی نزد و برگشت و به سمت خونه اش راه افتاد بارون هنوز میبارید و اون زیر بارون راه میرفت و براش اهمیتی نداشت به خونه اش رسید و حوصله عوض کردن لباساش رو نداشت و با همون لباس های خیس روی مبل ولو شد و خوابید
ا:الو
ج:الیزا؟چرا جواب نمیدی؟
ا:حرفتو بزن
ج:چرا اینجوری حرف میزنی
ا:حوصله ندارم حرفتو بزن
ج:بیا دم در،میخوام ببینمت
ا: خستم نمیتونم بیام
ج:بیا میخوام باهات حرف بزنم
ا:گفتم که...
ج:لطفا الیزا
الیزا حرفی نزد و اومد دم در
ج:الیزا امروز شاردن رو دیدی؟
ا:چطور؟
ج:کارش دارم،دیدیش؟
ا:اممم...نه ندیدم
ج:پس ندیدیش؟
ا:چند بار میپرسی؟گفتم که نه
ج:الیزا اگه بگم دیگه شاردن رو نبین چی میگی؟
ا:اگه مخالفت کنم تو چی میگی؟
ج:یعنی بگی نه؟
ا:اره میخوام بگم نه،چرا هر چی تو میگی من باید گوش کنم و بدون چون و چرا قبول کنم،چرا هر جا میرم و با هر کی حرف میزنم و باید به تو بگم دیگه خسته شدم اصلا میدونی چیه جیمین؟این گیر دادن هات داره خفم میکنه.
ج:پس میخوای با شاردن بری و به من نگی؟مثل امروز؟
الیزا از دروغی که گفته بود و جیمین فهمیده بود شرمنده شد اما از سخت گیری های نا به جای جیمین خسته شده بود:
ا:هرطور که دوست داری اسمشو بذار
جیمین دیگه حرفی نزد و برگشت و به سمت خونه اش راه افتاد بارون هنوز میبارید و اون زیر بارون راه میرفت و براش اهمیتی نداشت به خونه اش رسید و حوصله عوض کردن لباساش رو نداشت و با همون لباس های خیس روی مبل ولو شد و خوابید
۲.۶k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.