پارت۱۱
ویو هوسوک
دلم میخواست بدونم جواب جیهو رو چی داده برای همین ازش پرسیدم و گفت
+گفتم که..... دوست دارم
_یعنی واقعا منو دوست داری یا برای اینکه شک نکنه گفتی دوسم داری
+خب...چیزه دوست دارم
وقتی حرفش تموم شد ل.ب.ا.م.و.به.ل.ب.اش. چسبوندم و محکم م.ک.میزدم همین طور که م.ی.ب.و.س.ی.د.م.ش. روی ت.خ.ت. گذاشتمش و روش خم شدم که به شونه ام مشت میزد که ولش کردم
+چ..ی..کار ..میکنی..خفه..شدم(نفس نفس)
_ب.ی.ب.ل.ب.ا.ت.خیلی خوشمزن
+از روم پاشو
_نوچ ب.ی.ب. کارمون تازه داره شروع میشه
ویو لیا
وقتی این و گفت دوباره شروع به ب.و.س.ی.د.ن.م.کرد و ز.ن.ج.ی.ر.لباسم و باز کردم و (خودتون تصور کنید)
صبح با دل دردی که داشتم بیدارشدم هوسوک خیلی کیوت کنارم خوابیده بود به زور خودم و به حموم رسوندم و بعد از حموم کردن اومدم بیرون هوسوک هنوز خواب بود اروم از اتاق خارج شدم و به سمت اشپز خونه رفتم کسی خونه نبود
+یعنی کجان ولش کن خودم یه چیزی درست میکنم
شروع به درست کردن غذا کردم که دستی دورم حلقه شد
_درد داری
+نه درد ندارم
_چی کار میکنی
+غذا درست میکنم
_کمک میخوای
+نه برو بشین اماده شد خودم صدات میکنم
_نه همین جا میمونم
+چرا
_تا اگه کاری داشتی من انجام بدم
+باشه راستی چرا هیچ کس خونه نیست
_بهشون گفتم میخوام باهات تنها باشم برای همین رفتن
+باشه بیا غذا اماده شد
_ممنونم خانم خوشکلم
+لوس نشو
_مگه شما میزاری من لوس بشم
+نه نمیزارم حالا غذات رو بخور
_باشه
بعد از اینکه غذا رو خوردیم رفتم توی حیاط اونجا یه تاب داشت روش نشستم که هوسوک با شلنگ روم اب ریخت
+چی کار میکنیی
_بازی میکنم
+میکشمت
دنبالش میدویدم اونم فرار میکرد بعد منم شلنگ و برداشتم روش اب ریختم که اومد سمتم شلنگ و گرفت و منو بغل کرد بعدشم یه انگشتر از جیبش در اورد و
_با من ازدواج میکنی
+ارهههه
۲ ماه بعد
ویو لیا
اروم داشتم از پله ها پایین میومدم امروز روز عروسی من و هوسوک هست وقتی از پله ها پایین اومدم به هوسوک نگاه کردم خیلی جذاب شده بود
+خوشکل شدم
_همیشه خوشکل بودی و هستی
+ممنون تو هم خیلی جذاب شدی
_بیا بریم عاقد اومد
به سمت میز عقد رفتیم وقتی رسیدیم هوسو سندلی و برام کشید منم نشستم که خودشم نشست
عاقد: جناب جانگ هوسو شما پارک لیا رو یه همسری میپزیرید
_بله
قاعد:شما خانم پاک لیا اقای جانگ هوسوک رو به همسری میپزیرید
+بلههه
قاعد:مبارک باشه میتونید ببوسید
از میز بلند شدم که هوسوک دستم و گرفت و من ب.و.س.ی.د
و به خوشی زندگی کردن
پایان
دلم میخواست بدونم جواب جیهو رو چی داده برای همین ازش پرسیدم و گفت
+گفتم که..... دوست دارم
_یعنی واقعا منو دوست داری یا برای اینکه شک نکنه گفتی دوسم داری
+خب...چیزه دوست دارم
وقتی حرفش تموم شد ل.ب.ا.م.و.به.ل.ب.اش. چسبوندم و محکم م.ک.میزدم همین طور که م.ی.ب.و.س.ی.د.م.ش. روی ت.خ.ت. گذاشتمش و روش خم شدم که به شونه ام مشت میزد که ولش کردم
+چ..ی..کار ..میکنی..خفه..شدم(نفس نفس)
_ب.ی.ب.ل.ب.ا.ت.خیلی خوشمزن
+از روم پاشو
_نوچ ب.ی.ب. کارمون تازه داره شروع میشه
ویو لیا
وقتی این و گفت دوباره شروع به ب.و.س.ی.د.ن.م.کرد و ز.ن.ج.ی.ر.لباسم و باز کردم و (خودتون تصور کنید)
صبح با دل دردی که داشتم بیدارشدم هوسوک خیلی کیوت کنارم خوابیده بود به زور خودم و به حموم رسوندم و بعد از حموم کردن اومدم بیرون هوسوک هنوز خواب بود اروم از اتاق خارج شدم و به سمت اشپز خونه رفتم کسی خونه نبود
+یعنی کجان ولش کن خودم یه چیزی درست میکنم
شروع به درست کردن غذا کردم که دستی دورم حلقه شد
_درد داری
+نه درد ندارم
_چی کار میکنی
+غذا درست میکنم
_کمک میخوای
+نه برو بشین اماده شد خودم صدات میکنم
_نه همین جا میمونم
+چرا
_تا اگه کاری داشتی من انجام بدم
+باشه راستی چرا هیچ کس خونه نیست
_بهشون گفتم میخوام باهات تنها باشم برای همین رفتن
+باشه بیا غذا اماده شد
_ممنونم خانم خوشکلم
+لوس نشو
_مگه شما میزاری من لوس بشم
+نه نمیزارم حالا غذات رو بخور
_باشه
بعد از اینکه غذا رو خوردیم رفتم توی حیاط اونجا یه تاب داشت روش نشستم که هوسوک با شلنگ روم اب ریخت
+چی کار میکنیی
_بازی میکنم
+میکشمت
دنبالش میدویدم اونم فرار میکرد بعد منم شلنگ و برداشتم روش اب ریختم که اومد سمتم شلنگ و گرفت و منو بغل کرد بعدشم یه انگشتر از جیبش در اورد و
_با من ازدواج میکنی
+ارهههه
۲ ماه بعد
ویو لیا
اروم داشتم از پله ها پایین میومدم امروز روز عروسی من و هوسوک هست وقتی از پله ها پایین اومدم به هوسوک نگاه کردم خیلی جذاب شده بود
+خوشکل شدم
_همیشه خوشکل بودی و هستی
+ممنون تو هم خیلی جذاب شدی
_بیا بریم عاقد اومد
به سمت میز عقد رفتیم وقتی رسیدیم هوسو سندلی و برام کشید منم نشستم که خودشم نشست
عاقد: جناب جانگ هوسو شما پارک لیا رو یه همسری میپزیرید
_بله
قاعد:شما خانم پاک لیا اقای جانگ هوسوک رو به همسری میپزیرید
+بلههه
قاعد:مبارک باشه میتونید ببوسید
از میز بلند شدم که هوسوک دستم و گرفت و من ب.و.س.ی.د
و به خوشی زندگی کردن
پایان
۱.۳k
۰۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.