کسی که خانوادم شد p 42
( ات ویو )
داشتم به حرف های معلم گوش میدادم و سعی می کردم ذهنم رو از هرچیزی دور کنم.....از اربابی که نمیدونم چش شده بود....صبح که بلند شدم لباسام عوض شده بود و روی تخت بودم تا مهمونی.....اما ارباب رفتارش فرق میکرد...باهام سرد شده بود حتی....اهههههه....
( فلش بک به وقتی ات بیدار شده بود)
روی میز نشسته بودم و با غذام بازی میکردم گهگاهی سرم رو بالا میوردم و به ارباب نگاه میکردم.....خیلی وقت بود که دوباره اینطوری ندیده بودمش....می خواستم ازش بپرسم چی شده؟.....
+ ددی...
_ ارباب
حرفمو قطع کرد و نزاشت ادامه بدم.....
+ چی؟ (با تعجب)
_ از الان به بعد دوباره بهم میگی ارباب...
+ چیزی شده؟
این رفتار ازش عادی نبود.....خودش اسرار کرده بود که بهش بگم ددی و حالا....
بدون اینکه جوابم و بده از سر صندلی بلند شد و دست هاشو کرد تو جیبش و با حالتی که به تنم لرزه مینداخت نگام کرد....
_ راننده بیرون منتظرته پس عجله کن....
و رفت....همین....فقط همین؟....
( پایان فلش بک)
با صدای زنگ به خودم اومدم....باز توی فکرم غرق شدم....بلند شدم و به سمت بیرون رفتم...به خاطر عجله ای که کرده بودم و صبحانه نخوردن زیادم حالم خوب نبود....به سمت کافه مدرسه رفتم و ی نوشیدنی شیرین گرفتم.....میدونین هرچیزی به غیر از خون.....سر یکی از صندلی ها نشستم و شروع کردم به خوردن آب میوم....از صبحتا حالا سنگینی نگاهی رو حس میکردم اما هر جا رو میدیدم چیزی نبود....
بعد از چندساعت از مدرسه بیرون زدم و سوار ماشینی که روبه روی مدرسه منتظرم بود شدم.....به سمت ویلا میرفتیم....و عجیب اون ویلا داشت به دلم می نشست.....
توی افکار خودم بودم که سرم تیر کشید...اونقدر دردناک که باعث شد خم بشم و چشمامو از درد ببندم و ناله کنم.....راننده نگران شده بود و حالم و می پرسید اما من داشتم بین تصاویر گنگی که جلوی چشمام بودن دست و پنجه نرم می کرد....
تصاویر گنگی از دیشب یادم اومده بود....رقص ارباب با خواهرش....رفتنم به باغ....تاب....خوابیدنم.....دستی که نوازشم میکرد و صدای کمی اشناش....خوابی که دیدم و حتی بغل ارباب رو هم یادمه....
رسیده بودیم.....از ماشین پیاده شدم و هنوز سر دردم رو داشتم....تلو تلو راه میرفتم و دستم روی سرم بود.....من...چم شده.....نفسام به شماره افتاده بود.....صداهای گنگ اطرافم رو می شنیدم اما کاری از دستم بر نمی اومد.....شدیدا احساس ضعف میکردم.....
دستم و روی دستگیره در ورودی ویلا گذاشته بودم....بازش کردم....اما...قدم اول رو بر نداشته بودم که با تیری که پشت سرم کشید دیدم سیاه شد و دیگه هیچی رو متوجه نشدم.....
داشتم به حرف های معلم گوش میدادم و سعی می کردم ذهنم رو از هرچیزی دور کنم.....از اربابی که نمیدونم چش شده بود....صبح که بلند شدم لباسام عوض شده بود و روی تخت بودم تا مهمونی.....اما ارباب رفتارش فرق میکرد...باهام سرد شده بود حتی....اهههههه....
( فلش بک به وقتی ات بیدار شده بود)
روی میز نشسته بودم و با غذام بازی میکردم گهگاهی سرم رو بالا میوردم و به ارباب نگاه میکردم.....خیلی وقت بود که دوباره اینطوری ندیده بودمش....می خواستم ازش بپرسم چی شده؟.....
+ ددی...
_ ارباب
حرفمو قطع کرد و نزاشت ادامه بدم.....
+ چی؟ (با تعجب)
_ از الان به بعد دوباره بهم میگی ارباب...
+ چیزی شده؟
این رفتار ازش عادی نبود.....خودش اسرار کرده بود که بهش بگم ددی و حالا....
بدون اینکه جوابم و بده از سر صندلی بلند شد و دست هاشو کرد تو جیبش و با حالتی که به تنم لرزه مینداخت نگام کرد....
_ راننده بیرون منتظرته پس عجله کن....
و رفت....همین....فقط همین؟....
( پایان فلش بک)
با صدای زنگ به خودم اومدم....باز توی فکرم غرق شدم....بلند شدم و به سمت بیرون رفتم...به خاطر عجله ای که کرده بودم و صبحانه نخوردن زیادم حالم خوب نبود....به سمت کافه مدرسه رفتم و ی نوشیدنی شیرین گرفتم.....میدونین هرچیزی به غیر از خون.....سر یکی از صندلی ها نشستم و شروع کردم به خوردن آب میوم....از صبحتا حالا سنگینی نگاهی رو حس میکردم اما هر جا رو میدیدم چیزی نبود....
بعد از چندساعت از مدرسه بیرون زدم و سوار ماشینی که روبه روی مدرسه منتظرم بود شدم.....به سمت ویلا میرفتیم....و عجیب اون ویلا داشت به دلم می نشست.....
توی افکار خودم بودم که سرم تیر کشید...اونقدر دردناک که باعث شد خم بشم و چشمامو از درد ببندم و ناله کنم.....راننده نگران شده بود و حالم و می پرسید اما من داشتم بین تصاویر گنگی که جلوی چشمام بودن دست و پنجه نرم می کرد....
تصاویر گنگی از دیشب یادم اومده بود....رقص ارباب با خواهرش....رفتنم به باغ....تاب....خوابیدنم.....دستی که نوازشم میکرد و صدای کمی اشناش....خوابی که دیدم و حتی بغل ارباب رو هم یادمه....
رسیده بودیم.....از ماشین پیاده شدم و هنوز سر دردم رو داشتم....تلو تلو راه میرفتم و دستم روی سرم بود.....من...چم شده.....نفسام به شماره افتاده بود.....صداهای گنگ اطرافم رو می شنیدم اما کاری از دستم بر نمی اومد.....شدیدا احساس ضعف میکردم.....
دستم و روی دستگیره در ورودی ویلا گذاشته بودم....بازش کردم....اما...قدم اول رو بر نداشته بودم که با تیری که پشت سرم کشید دیدم سیاه شد و دیگه هیچی رو متوجه نشدم.....
۳۰.۵k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.