P31
P31
¥ خدای من چه اتفاقی افتاده شما ها چرا اینقدر خیس شدین؟؟؟؟
تهیونگ در حالی که دختر رو در آغوش گرفته بود گفت: خب هرچی داستانی داره دیگه.....
بعد با خجالت لبخندی زد و محکم تر از قبل الیزا رو در آغوش گرفت: میتونی یه پتویی، چیزی بدی بهش؟؟ خیلی سردشه.
آقای یون سرشو به علامت تایید تکون داد و بدو بدو به سمت اتاقی رفت. دقایقی بعد با پتوی کلفتی برگشت و پتو رو داد به الیزا.
الیزا پتو رو دور خودش پیچید و گوشه ای نشست تا گرم بشه.
+ آقای یون لباسی برای من نداری؟؟
پیرمرد به فکر فرو رفت: فک کنم یه چیزی داشته باشم.
دوباره به اتاق رفت و یه دست بلوز و شلوار و حوله آورد.
+ متشکرم.
میتونی بری توی همون اتاق لباست و عوض کنی.
+ بازم از کمکتون ممنونم.
تهیونگ زانو زد و بوسه گرمی به لبای دختر زد: زود بر میگردم باشه عزیزم؟
الیزا سرش رو به علامت تایید تکون داد.
تهیونگ رفت و لباس هاشو و عوض کرد و برگشت الیزا با عشق به مردی که از ته قلب عاشقش بود خیره شده بود.
تهیونگ داشت به زبان کره ای ماجرا های اون روز رو برای آقای یون تعریف میکرد.
آقای یون با اشتیاق گوش میداد و گهگاهی هم میخندید. ناگهان حالت صورت آقای یون تغییر کرد و کاملا جدی شد. به زبان کره ای چیزی به تهیونگ گفت. تهیونگ هم در جواب چیزی به آقای یون گفت. هردو جدی بودن و الیزا میترسید نکنه اتفاق بدی افتاده باشه.
+ آقای یون خیلی ازتون ممنونم.
پیرمرد دوباره لبخندی زد و گفت: کاری نکردم.
الیزا لبخندی زد و تشکر کرد. پیرمرد برای آن ها دست تکون داد و خداحافظی کرد. ولی بعد چیزی به تهیونگ گفت که بازم الیزا متوجه نمیشد.
با هم از اسطبل بیرون رفتن.
_ تهیونگ اتفاقی افتاده؟؟
+ نه چطور؟
_ آخه حرفات با آقای یون نگرانم کرده.
+ نگران نباش چیز خاصی نبود.
_ مطمعن باشم؟؟؟
تهیونگ روبه روی دختر ایستاد و بوسیدش: مطمعن باش...........
لایک یادتون نره 💖🥺
¥ خدای من چه اتفاقی افتاده شما ها چرا اینقدر خیس شدین؟؟؟؟
تهیونگ در حالی که دختر رو در آغوش گرفته بود گفت: خب هرچی داستانی داره دیگه.....
بعد با خجالت لبخندی زد و محکم تر از قبل الیزا رو در آغوش گرفت: میتونی یه پتویی، چیزی بدی بهش؟؟ خیلی سردشه.
آقای یون سرشو به علامت تایید تکون داد و بدو بدو به سمت اتاقی رفت. دقایقی بعد با پتوی کلفتی برگشت و پتو رو داد به الیزا.
الیزا پتو رو دور خودش پیچید و گوشه ای نشست تا گرم بشه.
+ آقای یون لباسی برای من نداری؟؟
پیرمرد به فکر فرو رفت: فک کنم یه چیزی داشته باشم.
دوباره به اتاق رفت و یه دست بلوز و شلوار و حوله آورد.
+ متشکرم.
میتونی بری توی همون اتاق لباست و عوض کنی.
+ بازم از کمکتون ممنونم.
تهیونگ زانو زد و بوسه گرمی به لبای دختر زد: زود بر میگردم باشه عزیزم؟
الیزا سرش رو به علامت تایید تکون داد.
تهیونگ رفت و لباس هاشو و عوض کرد و برگشت الیزا با عشق به مردی که از ته قلب عاشقش بود خیره شده بود.
تهیونگ داشت به زبان کره ای ماجرا های اون روز رو برای آقای یون تعریف میکرد.
آقای یون با اشتیاق گوش میداد و گهگاهی هم میخندید. ناگهان حالت صورت آقای یون تغییر کرد و کاملا جدی شد. به زبان کره ای چیزی به تهیونگ گفت. تهیونگ هم در جواب چیزی به آقای یون گفت. هردو جدی بودن و الیزا میترسید نکنه اتفاق بدی افتاده باشه.
+ آقای یون خیلی ازتون ممنونم.
پیرمرد دوباره لبخندی زد و گفت: کاری نکردم.
الیزا لبخندی زد و تشکر کرد. پیرمرد برای آن ها دست تکون داد و خداحافظی کرد. ولی بعد چیزی به تهیونگ گفت که بازم الیزا متوجه نمیشد.
با هم از اسطبل بیرون رفتن.
_ تهیونگ اتفاقی افتاده؟؟
+ نه چطور؟
_ آخه حرفات با آقای یون نگرانم کرده.
+ نگران نباش چیز خاصی نبود.
_ مطمعن باشم؟؟؟
تهیونگ روبه روی دختر ایستاد و بوسیدش: مطمعن باش...........
لایک یادتون نره 💖🥺
۶.۶k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.