part 1
part 1
( ویو ا.ت )
با فکر کردن درباره حرفای چند ساعت پیش پدرم حس میکردم که نفسم داره بند میاد، بغض گلومو خفه کرده بود من باید با پسر دشمن بابام ازدواج میکردم تا با این وصلت دو خاندان با هم اشتی کنن همه از اشتی این دو تا خاندان خوشحال بودن ولی من چی ؟ من خوشحال نبودم من باید با کسی که نمیشناختمش ازدواج میکردم نمیتونستم همچین چیزی رو تحمل کنم به سمت اتاق بابام قدم برداشتم به اتاق رسیدم و دستمو روی دستگیره گذاشتم سعی کردم بغضی که داره خفم میکنه رو کنترل کنم دستگیره رو کشیدم و درو باز کردم
ا.ت: من این ازدواج رو نمیخام
پدر ا.ت: این دست تو نیست اینده ی باندمون به این ازدواج بستگی داره
ا.ت : این باند مافیایی لعنتی بیشتر از دخترت برات ارزش داره؟
اون بغض کوفتی رو دیگه نمیتونستم نگه دارم و هر لحظه ممکن بود بشکنه
ا.ت: البته معلومه ارزش اون باند بیشتره دخترت برات ارزشی نداره اون فقط یکیه که هر وقت حوصلت سر میره شروع میکنی به کتک زدنش
با این جمله بغضم شکست ولی با سوزشی که روی سمت راست صورتم حس کردم قط شد
پدر ا.ت: خفه شو دختره ی نمک نشناس
از اتاق رفتم بیرون و رفتم تو اتاقم به هر حال من کسی نبودم که زیر بار حرف زور بره پس ی چمدون اوردم و شروع کردم به جمع کردن وسایل
( ساعت ۱۲ شب)
الان همه خابن و وقت فراره باید از پنجره اشپزخونه میرفتم پایین و اون نگهبان رو بیهوش میکردم و از دیوار میپردم اون طرف و تموم خوبه حداقل تونستم چند تا سرنگ بیهوش کننده از اتاق بابام کش برم ،رفتم سمت پنجره و اروم پریدم پایین که نگهبان برگشت سریع قایم شدم همین که روش رو برگردوند ی سرنگ رو از جیبم در اوردم و از رفتم سمتش و سرنگ رو توی گردنش فرو کردم در عرض چند ثانیه بیهوش شد سریع دویدم سمت دیوار بنظر خیلی بلند میومد نگاه به اطراف انداختم که نردبونی رو دیدم سریع گذاشتمش روی دیوار ازش بالا رفتم و پریدم اون سمت
بلخره موفق شدم فرار کنم حس خوشحالی و ازادی از بند رو داشتم
( ویو ا.ت )
با فکر کردن درباره حرفای چند ساعت پیش پدرم حس میکردم که نفسم داره بند میاد، بغض گلومو خفه کرده بود من باید با پسر دشمن بابام ازدواج میکردم تا با این وصلت دو خاندان با هم اشتی کنن همه از اشتی این دو تا خاندان خوشحال بودن ولی من چی ؟ من خوشحال نبودم من باید با کسی که نمیشناختمش ازدواج میکردم نمیتونستم همچین چیزی رو تحمل کنم به سمت اتاق بابام قدم برداشتم به اتاق رسیدم و دستمو روی دستگیره گذاشتم سعی کردم بغضی که داره خفم میکنه رو کنترل کنم دستگیره رو کشیدم و درو باز کردم
ا.ت: من این ازدواج رو نمیخام
پدر ا.ت: این دست تو نیست اینده ی باندمون به این ازدواج بستگی داره
ا.ت : این باند مافیایی لعنتی بیشتر از دخترت برات ارزش داره؟
اون بغض کوفتی رو دیگه نمیتونستم نگه دارم و هر لحظه ممکن بود بشکنه
ا.ت: البته معلومه ارزش اون باند بیشتره دخترت برات ارزشی نداره اون فقط یکیه که هر وقت حوصلت سر میره شروع میکنی به کتک زدنش
با این جمله بغضم شکست ولی با سوزشی که روی سمت راست صورتم حس کردم قط شد
پدر ا.ت: خفه شو دختره ی نمک نشناس
از اتاق رفتم بیرون و رفتم تو اتاقم به هر حال من کسی نبودم که زیر بار حرف زور بره پس ی چمدون اوردم و شروع کردم به جمع کردن وسایل
( ساعت ۱۲ شب)
الان همه خابن و وقت فراره باید از پنجره اشپزخونه میرفتم پایین و اون نگهبان رو بیهوش میکردم و از دیوار میپردم اون طرف و تموم خوبه حداقل تونستم چند تا سرنگ بیهوش کننده از اتاق بابام کش برم ،رفتم سمت پنجره و اروم پریدم پایین که نگهبان برگشت سریع قایم شدم همین که روش رو برگردوند ی سرنگ رو از جیبم در اوردم و از رفتم سمتش و سرنگ رو توی گردنش فرو کردم در عرض چند ثانیه بیهوش شد سریع دویدم سمت دیوار بنظر خیلی بلند میومد نگاه به اطراف انداختم که نردبونی رو دیدم سریع گذاشتمش روی دیوار ازش بالا رفتم و پریدم اون سمت
بلخره موفق شدم فرار کنم حس خوشحالی و ازادی از بند رو داشتم
۸۳۷
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.