دلبرک نازک نارنجی پارت ۳۴
۳روز بعد
نیکا : ساعت ۶ صبح صدای الارم گوشیم در اومد انقدر خسته بودم که خفش کردم اومدم سرم رو بزارم روی بالش که گوشیم زنگ خورد
نیکا: 😡😡🤬🤬🤬
بیدارشدم
واییی ساعت ۷ هست بلند شدم رفتم دستشویی و اومدم رفتم سر میز
مامان : سلام صبح بخیر
من : سلام صبح بخیر مامان جونم
صبحانه خوردم و رفتم توی اتاق اماده شدم و ارایش کردم کتابامو انداختم توی کیفم از همه خداحافظی کردم و رفتم سر خیابون دیانا و عسل نیومده بودند تکیه دادم به دیوار دیانا رو دیدم از دور داشت میومد پشت تیر برق قایم شدم دیانا اومد تکیه داد به دیوار سریع گفتم پخخخ 🤪🤪🤪
دیانا: وای ترسیدم مگه مرض داری
من 😂😂
نیکا : ساعت ۶ صبح صدای الارم گوشیم در اومد انقدر خسته بودم که خفش کردم اومدم سرم رو بزارم روی بالش که گوشیم زنگ خورد
نیکا: 😡😡🤬🤬🤬
بیدارشدم
واییی ساعت ۷ هست بلند شدم رفتم دستشویی و اومدم رفتم سر میز
مامان : سلام صبح بخیر
من : سلام صبح بخیر مامان جونم
صبحانه خوردم و رفتم توی اتاق اماده شدم و ارایش کردم کتابامو انداختم توی کیفم از همه خداحافظی کردم و رفتم سر خیابون دیانا و عسل نیومده بودند تکیه دادم به دیوار دیانا رو دیدم از دور داشت میومد پشت تیر برق قایم شدم دیانا اومد تکیه داد به دیوار سریع گفتم پخخخ 🤪🤪🤪
دیانا: وای ترسیدم مگه مرض داری
من 😂😂
۶.۱k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.