گاهی ناامید می شوم... بانو
گاهی ناامید می شوم... بانو
اما وقتی به یاد داستان یوسف و زلیخا می افتم... با آن همه ماجرا... عشق، زندان، دوری، کوری و...
نوری تازه در من شعله می گیرد که در تمام ناامیدی ها، روزنه امید هست...
بانو... شاید روزی فرمان دهی به آزادی از سیاهچال... همانند زلیخا.
آن گاه منظومه های عاشقانه ام را خواهی دید که هر روز تو را عبادت خواهند کرد...
ناامید نشده ام!
مرا هراسی نیست، وقتی امیدم هنوز به بارش رحمت خداست...
اما وقتی به یاد داستان یوسف و زلیخا می افتم... با آن همه ماجرا... عشق، زندان، دوری، کوری و...
نوری تازه در من شعله می گیرد که در تمام ناامیدی ها، روزنه امید هست...
بانو... شاید روزی فرمان دهی به آزادی از سیاهچال... همانند زلیخا.
آن گاه منظومه های عاشقانه ام را خواهی دید که هر روز تو را عبادت خواهند کرد...
ناامید نشده ام!
مرا هراسی نیست، وقتی امیدم هنوز به بارش رحمت خداست...
۳.۵k
۱۴ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.