Part¹⁵
Part¹⁵
ا.ت ویو:
ا.ت:باعث افتخارمه که با دخترتون تونستم دوست بشم
مادر هانول لبخندی زد گفت
مادر:هنوز نمیتونم باور کنم که یه دختر به گذشته سفر کرده باشه شاید کار سرنوشته
حرفی که زد منو به فکر فرو برد ... سرنوشت؟.... سفر به گذشته؟...چه معنی میتونه پشت این باشه؟....یعنی ممکنه اتفاقی نباشه؟....با تکون های دستی به خودم اومدم
هانول:ا.ت حالت خوبه؟
با گیجی سرم رو بالا گرفتم
ا.ت:اره... اره خوبم
نگاه روبروم کردم مادر هانول رفته بود هانول از جاش بلند شد
هانول:بهتره که بریم بخوابیم دیر وقته
از جام بلند شدم و یه چرخی زدم
ا.ت:میشه فردا هم بیایم اینجا؟
هانول:چرا که نشه حتما میایم
همراه هانول اتاق نشیمن رو ترک کردیم و سمت اتاق خواب هانول رفتیم هانول یه لباس خواب زیبا و تمیز بهم داد که احساس ازادی توش میکردم...روی تخت دراز کشیده بودیم که چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم
با صدای جیک جیک پرنده ها چشمامو باز کردم هوای بیرون هنوز تاریک بود و خورشید طلوع نکرده بود دستی به چشمام کشیدن و بندم رو کش و قوصی دادم چند دقیقه همون جوری روی تخت نشستم بعد مدتی از روی تخت بلند شدم و سمت بالکن اتاق رفتم و بازش کردم سوز سردی وارد اتاق شد و موهای مشکیم رو نوازش کرد... نزدیک لبه بالکن شدم و دستمو روی نرده های سنگی گذاشتم منظره روبروم شگفت انگیز بود...حیاط سرسبز که باغی بزرگ با درخت های بند اون رو احاطه کرده بودن رو مه گرفته بود فواره ابی که وسط حیاط با اب زلال در حال پاشیدن اب بود و صدای دلنشینی رو ایجاد میکرد واقعا لذت بخشترین حس بود.... درحالی که نگاه اطرافم میکردم چیزی نظرم رو جلب کرد
ادامه دارد
🍷حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
ا.ت:باعث افتخارمه که با دخترتون تونستم دوست بشم
مادر هانول لبخندی زد گفت
مادر:هنوز نمیتونم باور کنم که یه دختر به گذشته سفر کرده باشه شاید کار سرنوشته
حرفی که زد منو به فکر فرو برد ... سرنوشت؟.... سفر به گذشته؟...چه معنی میتونه پشت این باشه؟....یعنی ممکنه اتفاقی نباشه؟....با تکون های دستی به خودم اومدم
هانول:ا.ت حالت خوبه؟
با گیجی سرم رو بالا گرفتم
ا.ت:اره... اره خوبم
نگاه روبروم کردم مادر هانول رفته بود هانول از جاش بلند شد
هانول:بهتره که بریم بخوابیم دیر وقته
از جام بلند شدم و یه چرخی زدم
ا.ت:میشه فردا هم بیایم اینجا؟
هانول:چرا که نشه حتما میایم
همراه هانول اتاق نشیمن رو ترک کردیم و سمت اتاق خواب هانول رفتیم هانول یه لباس خواب زیبا و تمیز بهم داد که احساس ازادی توش میکردم...روی تخت دراز کشیده بودیم که چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم
با صدای جیک جیک پرنده ها چشمامو باز کردم هوای بیرون هنوز تاریک بود و خورشید طلوع نکرده بود دستی به چشمام کشیدن و بندم رو کش و قوصی دادم چند دقیقه همون جوری روی تخت نشستم بعد مدتی از روی تخت بلند شدم و سمت بالکن اتاق رفتم و بازش کردم سوز سردی وارد اتاق شد و موهای مشکیم رو نوازش کرد... نزدیک لبه بالکن شدم و دستمو روی نرده های سنگی گذاشتم منظره روبروم شگفت انگیز بود...حیاط سرسبز که باغی بزرگ با درخت های بند اون رو احاطه کرده بودن رو مه گرفته بود فواره ابی که وسط حیاط با اب زلال در حال پاشیدن اب بود و صدای دلنشینی رو ایجاد میکرد واقعا لذت بخشترین حس بود.... درحالی که نگاه اطرافم میکردم چیزی نظرم رو جلب کرد
ادامه دارد
🍷حمایت فراموش نشه🍷
۶۹۹
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.