اولین حس...پارت سی و نه
الیزا؛
بعد از خوردن صبحونه بقیه هم اومدن و سراغ کارمون رفتیم،مشغول کار بودم و اصلا حواسم به زمان نبود که بقیه بلند شدند:
ون:ما دیگه میریم ناهار
سون بعد از چند دقیقه با دو تا ظرف برگشت:
سون:بسه دیگ چقدر کار میکنی...بیا یکم استراحت کن.
الیزا:ولی من باید برم...
سون:حالا که غذاتو اوردم اینجا،میخوای این همه راهو برگردی؟
الیزا حرفی نزد که سون از سکوتش استفاده اش کرد:
سون:بشین،با هم میخوریم.
الیزا با این حرف سون به فکر فرو رفت. یاد جیمین افتاد،یاد وقتی صبحونه رو توی بیمارستان گفت:با هم میخوریم.یاد لقمه هایی که جیمین میگرفت،یاد قهوه ای که روی پیرهنش ریخت.
سون:چیزی شده؟
الیزا:نه
الیزا مثل همیشه توی سکوت غذا میخورد که سون شروع کرد:
سون:قیافه ی فرانک رو دیدی؟
الیزا:اره..چطور مگه؟
سون:نفهمیدی مثل همیشه نیست...از دیروز از تو میترسه.
الیزا با حرف سون خنده اش گرفت و سون هم از خنده ی الیزا خندید.
الیزا:جدی؟(با خنده)
سون:اره اصلا جرئت نداشت بهت نگاه کنه.الیزا؟...میتونم یه چیزی بهت بگم؟
الیزا:چیو؟
سون:خب...چطور بگم..الیزا من...من فکر میکنم از تو خوشم میاد.
الیزا:دیوونه شدی؟
سون:نه جدی میگم از وقتی دیدمت این حسو داشتم از وقتی اومدی اینجا از همون موقع که با هم کار میکردیم، اما نتونستم بهت بگم.
الیزا:چرا؟..چرا میخوای کنار من باشی؟
سون:خب دلیل نمیخواد.
الیزا:من دلیل میخوام.
سون:خب من اینجا تنهام،توام دوستی نداری میتونیم کنار هم به همدیگه کمک کنیم و باهم وقت بگذرونیم.
الیزا:یعنی تو میخوای به خاطر اینکه تنها نباشی،من دوست دخترت باشم؟
سون:نه ببین منظورم...
الیزا از جاش بلند شد و ظرف غذا رو جلوی سون پرت کرد:
الیزا:لطفا خفه شو،با این دلیل بچه گانه ات بهت پیشنهاد میدم نزدیک هیچ زنی نشی.رابطه ات رو فقط به عنوان همکار حفظ کن و گر نه...فکر کنم منو شناختی...
الیزا از دفتر اومد بیرون و به اتاقش رفت تا استراحت کنه که صدای در اومد:
الیزا:بله؟
$:رئیس میخواد ببینتت.
الیزا:الان حوصله ندارم.
$:گفت همین الان.
الیزا رفت پشت در و در زد:
جیمین:بیا تو
الیزا:درباره شراکتمون،گفتم همون شصت به چهل قبوله.
جیمین:ناهار خوشمزه بود؟...
بعد از خوردن صبحونه بقیه هم اومدن و سراغ کارمون رفتیم،مشغول کار بودم و اصلا حواسم به زمان نبود که بقیه بلند شدند:
ون:ما دیگه میریم ناهار
سون بعد از چند دقیقه با دو تا ظرف برگشت:
سون:بسه دیگ چقدر کار میکنی...بیا یکم استراحت کن.
الیزا:ولی من باید برم...
سون:حالا که غذاتو اوردم اینجا،میخوای این همه راهو برگردی؟
الیزا حرفی نزد که سون از سکوتش استفاده اش کرد:
سون:بشین،با هم میخوریم.
الیزا با این حرف سون به فکر فرو رفت. یاد جیمین افتاد،یاد وقتی صبحونه رو توی بیمارستان گفت:با هم میخوریم.یاد لقمه هایی که جیمین میگرفت،یاد قهوه ای که روی پیرهنش ریخت.
سون:چیزی شده؟
الیزا:نه
الیزا مثل همیشه توی سکوت غذا میخورد که سون شروع کرد:
سون:قیافه ی فرانک رو دیدی؟
الیزا:اره..چطور مگه؟
سون:نفهمیدی مثل همیشه نیست...از دیروز از تو میترسه.
الیزا با حرف سون خنده اش گرفت و سون هم از خنده ی الیزا خندید.
الیزا:جدی؟(با خنده)
سون:اره اصلا جرئت نداشت بهت نگاه کنه.الیزا؟...میتونم یه چیزی بهت بگم؟
الیزا:چیو؟
سون:خب...چطور بگم..الیزا من...من فکر میکنم از تو خوشم میاد.
الیزا:دیوونه شدی؟
سون:نه جدی میگم از وقتی دیدمت این حسو داشتم از وقتی اومدی اینجا از همون موقع که با هم کار میکردیم، اما نتونستم بهت بگم.
الیزا:چرا؟..چرا میخوای کنار من باشی؟
سون:خب دلیل نمیخواد.
الیزا:من دلیل میخوام.
سون:خب من اینجا تنهام،توام دوستی نداری میتونیم کنار هم به همدیگه کمک کنیم و باهم وقت بگذرونیم.
الیزا:یعنی تو میخوای به خاطر اینکه تنها نباشی،من دوست دخترت باشم؟
سون:نه ببین منظورم...
الیزا از جاش بلند شد و ظرف غذا رو جلوی سون پرت کرد:
الیزا:لطفا خفه شو،با این دلیل بچه گانه ات بهت پیشنهاد میدم نزدیک هیچ زنی نشی.رابطه ات رو فقط به عنوان همکار حفظ کن و گر نه...فکر کنم منو شناختی...
الیزا از دفتر اومد بیرون و به اتاقش رفت تا استراحت کنه که صدای در اومد:
الیزا:بله؟
$:رئیس میخواد ببینتت.
الیزا:الان حوصله ندارم.
$:گفت همین الان.
الیزا رفت پشت در و در زد:
جیمین:بیا تو
الیزا:درباره شراکتمون،گفتم همون شصت به چهل قبوله.
جیمین:ناهار خوشمزه بود؟...
۳.۸k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.