فیک ١۶
که دستم کشیده شد دیدم سانگ هست
هانول:اینجا چیکار میکنی
سانگ:فکر کردی آنقدر خنگم زود بیا بریم
هانول:کجا کوک اگر پیدات کنه میکشتت
سانگ:نمیتونه با هم فرار میکنیم
هانول:سانگ ن اون آدمه خطرناکی هست سریع پیدامون میکنه
داشتم با سانگ بحث میکردم که صدای نحسش اومد
کوک:به به ببین کی اینجاست
سانگ:چرا دست از سرمون بر نمی...(بیهوش شد
به پشتم نگاه کردم با دیدنه آدمای کوک خون به مغز نرسید خیلی تریاک بودن دیدم میله آهنی دستش بود پس سانگ با این بیهوش شد سریع نشستم روی زمین
هانور:جونه هرکی دوست داری بزار سانگ بره )گریه
بنده
کوک آروم آروم به سمتش رفت و خم شد و دستشو گذاشت روی چونه هانول و سرشو اورد بالا
و گفت
کوک:میدونی که دوست ندارم پرنسسم گریه کنه (🗿موده من )
هانول: هرکاری بگی انجام میدم فقط بزار سانگ بره
کوک: هرکاری؟؟
هانول:اره
کوک:باشه داخل ماشین میگم (روبه بادیگارد)تنه لششو بفرست برای پدرش
بادی:چشم
کوک:زود بلند شو بیا فکر فرار نزنه سرت
کوک با قدی های آروم به سمته ماشین رفت و سوار شد منتظر هانول بود
هانول هم بلند شد از روی زمین با سوزش پاش نگاهی انداخت به پاش دید زانو های زخم شد اهمیتی نداد شروع کرد به راه رفتن وقتی میرفت به سمت ماشین نگاهی به اطراف میکرد که ببینه کسی نیست از شانشع گوهیش هیچ کس نبود
کوک دیگه کلافه شده بود سرشو از پنجره ماشین بیرون برود و گفت
کوک:چقدر لفتش میدی بیا دیگه (عصبی
هانول:نمبینی دارم میام ایشش
هانول وقتی رسید به ماشین نرفت کناره کوک بشینه دره عقبو باز کرد و نشست هانول روی اعصاب کوک خیلی راه میرفت همینه که زنده هست خیلی شانس داره
کوک گفت
کوک:بیا جلوه بشین من رانندت نیستم
هانور: نمی خوام
کوک:زود
هانور:باشه اومدم
هانول بدونه اینکه از ماشین پیاده بشه رفت نشست
کوک:دلت نمیاد از در بیای
هانول:ن
هانول:اینجا چیکار میکنی
سانگ:فکر کردی آنقدر خنگم زود بیا بریم
هانول:کجا کوک اگر پیدات کنه میکشتت
سانگ:نمیتونه با هم فرار میکنیم
هانول:سانگ ن اون آدمه خطرناکی هست سریع پیدامون میکنه
داشتم با سانگ بحث میکردم که صدای نحسش اومد
کوک:به به ببین کی اینجاست
سانگ:چرا دست از سرمون بر نمی...(بیهوش شد
به پشتم نگاه کردم با دیدنه آدمای کوک خون به مغز نرسید خیلی تریاک بودن دیدم میله آهنی دستش بود پس سانگ با این بیهوش شد سریع نشستم روی زمین
هانور:جونه هرکی دوست داری بزار سانگ بره )گریه
بنده
کوک آروم آروم به سمتش رفت و خم شد و دستشو گذاشت روی چونه هانول و سرشو اورد بالا
و گفت
کوک:میدونی که دوست ندارم پرنسسم گریه کنه (🗿موده من )
هانول: هرکاری بگی انجام میدم فقط بزار سانگ بره
کوک: هرکاری؟؟
هانول:اره
کوک:باشه داخل ماشین میگم (روبه بادیگارد)تنه لششو بفرست برای پدرش
بادی:چشم
کوک:زود بلند شو بیا فکر فرار نزنه سرت
کوک با قدی های آروم به سمته ماشین رفت و سوار شد منتظر هانول بود
هانول هم بلند شد از روی زمین با سوزش پاش نگاهی انداخت به پاش دید زانو های زخم شد اهمیتی نداد شروع کرد به راه رفتن وقتی میرفت به سمت ماشین نگاهی به اطراف میکرد که ببینه کسی نیست از شانشع گوهیش هیچ کس نبود
کوک دیگه کلافه شده بود سرشو از پنجره ماشین بیرون برود و گفت
کوک:چقدر لفتش میدی بیا دیگه (عصبی
هانول:نمبینی دارم میام ایشش
هانول وقتی رسید به ماشین نرفت کناره کوک بشینه دره عقبو باز کرد و نشست هانول روی اعصاب کوک خیلی راه میرفت همینه که زنده هست خیلی شانس داره
کوک گفت
کوک:بیا جلوه بشین من رانندت نیستم
هانور: نمی خوام
کوک:زود
هانور:باشه اومدم
هانول بدونه اینکه از ماشین پیاده بشه رفت نشست
کوک:دلت نمیاد از در بیای
هانول:ن
۲۲.۶k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.