پارت 2
ویو کوک
بعد از اینکه بابام ولم کرد با گریه به سمت اتاقم رفتم و گوشه اتاقم نشستم و گریه کردم.
بعد چند دقیقه صدای بابام بالا رفت.
پ•کوک: پسر گشنمه بیا غذا درست کن تا نگشتمت.«عربده، سر این هر جی بگین حقم»
کوک: باشه اومدم.« کمی بلند که صداش رو بشنوه»
بعد اشکم رو پاک کردم و رفتم پایین و شروع به درست کردم که با حرف بابام شوک شدم.
پ•کوک: فردا قرار از دستت خلاس شم.«خنده بلند»
پ•کوک: غدا رو درست کردی برو وسایلت رو جمع کن توله سگ.«مسخر و جدی»
(نویسنده: هر چی سر این پارت بهم بگین حقم خودمم دارم خودم رو فش میدم.)
ویو ته
رفتم خونه و به کسی که باهاش شرط بستم زنگ زدم و گفتم،
«مکالمه ته با پ•کوک»
ته: سلام آقای جئون حالتون چطوره؟«جدی و مودبانه»
پ•کوک: سلام اقای کیم مرسی شما چطورین؟«جدی»
ته:مرسی، فردا میام پسرتون که به جای شرطتون به من دادین میبرم.«جدی»
پ•کوک: چشم بهش میگم وسایلش رو جمع کنه.«جدی»
ته: فقط پسرتون چند سالش هست؟«جدی»
پ•کوک: اسمش جئون جونگ کوک هست و 13 سالش هست.«جدی»
ته: مرسی خدافظ.«بازم جدی»
«پایان مکالمه»
ویو ته
از اینکه مسرش فقط 13 سالش و به جای شرطش بهم داد تعجب کردم،
اخه این پسر خیلی کوچیک که بخدا این همچین پدری داشته باشه؟
چقدر در حقش ظلم شده دلن براش میسوزه.«آدمین غش کرد»
ویو کوک
بعد از این که غذام رو خوردم رفتم وسایلم رو جمع کردم و در هین جمع کردنش توی دلم به مرتکه عوضی «پدرش» فش میدادم، چطور تونست پسرش رو به جای
شرطش به اون مرد بفرشه؟
خوب من چه گناهی کردم که زندگیم ایجوری شده از زمانی که مادرم رو از دست دادم زندگیم از این رو به اون رو شده، از خوب بد شود خیلی بد.«بچه کوک زمانی که 3 سالش شد مادرش رو از دست داد»
بعد جمع کردن وسایلم رفتم روی تختم و سرم رو بردم زیر پتو و انقدر گریه کردم که خوابم برد.
ادامه دارد.....................
بچه این همش یه داستان غیر واقعی لطفا ناراحت نشین.
چون منم ناراخت میشم.
اگه بد شد ببخشید.
بعد از اینکه بابام ولم کرد با گریه به سمت اتاقم رفتم و گوشه اتاقم نشستم و گریه کردم.
بعد چند دقیقه صدای بابام بالا رفت.
پ•کوک: پسر گشنمه بیا غذا درست کن تا نگشتمت.«عربده، سر این هر جی بگین حقم»
کوک: باشه اومدم.« کمی بلند که صداش رو بشنوه»
بعد اشکم رو پاک کردم و رفتم پایین و شروع به درست کردم که با حرف بابام شوک شدم.
پ•کوک: فردا قرار از دستت خلاس شم.«خنده بلند»
پ•کوک: غدا رو درست کردی برو وسایلت رو جمع کن توله سگ.«مسخر و جدی»
(نویسنده: هر چی سر این پارت بهم بگین حقم خودمم دارم خودم رو فش میدم.)
ویو ته
رفتم خونه و به کسی که باهاش شرط بستم زنگ زدم و گفتم،
«مکالمه ته با پ•کوک»
ته: سلام آقای جئون حالتون چطوره؟«جدی و مودبانه»
پ•کوک: سلام اقای کیم مرسی شما چطورین؟«جدی»
ته:مرسی، فردا میام پسرتون که به جای شرطتون به من دادین میبرم.«جدی»
پ•کوک: چشم بهش میگم وسایلش رو جمع کنه.«جدی»
ته: فقط پسرتون چند سالش هست؟«جدی»
پ•کوک: اسمش جئون جونگ کوک هست و 13 سالش هست.«جدی»
ته: مرسی خدافظ.«بازم جدی»
«پایان مکالمه»
ویو ته
از اینکه مسرش فقط 13 سالش و به جای شرطش بهم داد تعجب کردم،
اخه این پسر خیلی کوچیک که بخدا این همچین پدری داشته باشه؟
چقدر در حقش ظلم شده دلن براش میسوزه.«آدمین غش کرد»
ویو کوک
بعد از این که غذام رو خوردم رفتم وسایلم رو جمع کردم و در هین جمع کردنش توی دلم به مرتکه عوضی «پدرش» فش میدادم، چطور تونست پسرش رو به جای
شرطش به اون مرد بفرشه؟
خوب من چه گناهی کردم که زندگیم ایجوری شده از زمانی که مادرم رو از دست دادم زندگیم از این رو به اون رو شده، از خوب بد شود خیلی بد.«بچه کوک زمانی که 3 سالش شد مادرش رو از دست داد»
بعد جمع کردن وسایلم رفتم روی تختم و سرم رو بردم زیر پتو و انقدر گریه کردم که خوابم برد.
ادامه دارد.....................
بچه این همش یه داستان غیر واقعی لطفا ناراحت نشین.
چون منم ناراخت میشم.
اگه بد شد ببخشید.
۳.۳k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.