پارت۱۸(دردعشق)
از زبان ا/ت
با صدای کارا بیدار شدم که گفت: پاشو ا/ت وقت صبحانس
بلند شدیم و موهای همدیگه رو بافتیم و صورت هامون رو شستیم یا بهتره بگم هرکاری که اجازه داشتیم کردیم نه بیشتر
همراه با صف به سمت غذا خوری رفتیم
تهیونگ اونجا بود مسئول صبحانه اون روز ما اون بود
نشستیم پشت میز ها که یکی یک دونه نون تست با کره بهمون می دادن
آخه اینم شد غذا؟ من حتی اگه کل یخچال رو درو می کردم سیر نمیشدم حالا با یه نون تست؟ کنارش هم کره؟ خب فشارم میوفته که یه چیز شیرین میدادین حداقل
نوبت من رسید که تهیونگ یدونه نون تست بهم داد دستش رو رد کردم و گفتم: نخورم سنگین تره
پوزخندی زد و گفت: همینم دیگه گیرت نمیاد ا/ت خانم
بی اهمیت گفتم: نیاد از مرگ که بدتر نیست
با پوزخندی که روی لبش بود نون رو به جفتیم داد
کارا بلافاصله گفت: ا/ت اگه صبحانه نخوری دیگه نای کار کردن برات نمیمونه ها
بی اهمیت گفتم: خب نمونه
با تعجب نگام کرد و گفت: یه چیزی بخور میمیری دیونه
دوباره بی اهمیت گفتم: خب بمیرم (که چی؟🙂)
کارا با اخم نگام می کرد که گفت: منم میتونستم اینو بگم ولی ۵ ساله که تحمل کردم
پوزخندی زدم و گفتم: آخرش که چی بشه؟
ادامه ی حرفمو با صدای بلند گفتم: که برگردم و داداشم بخاطر کمک کردن به بعضیا سرزنشم کنه؟
سعی داشتم تیکه بندازم
شاید که خجالت بکشه شاید بفهمه چیکار کرد با قلب سالم من ولی آیا واقعا تهیونگ اینو می فهمید؟ اصلا اهمیتی به من میداد؟ معلومه که نه از کسی که قلب نداشت چه انتظاری داشتم؟
از زبان تهیونگ
سعی کردم تمام حرفاشو فراموش کنم
دیگه صبحانشون تموم شده بود سپردمشون دست جونگ کوک و رفتم اتاق کانگ هاجون رییسم
در زدم که گفت: بیا تو
رفتم داخل گفت: عا...تهیونگ تویی ؟ بیا بشین اینجا
به مبل کنار میزش اشاره کرد و منم نشستم و بدون وقفه شروع به صحبت کردم و گفتم: پس چه بلایی سر هی رین اومد؟ برادرش میدونه؟
خندید و گفت: هی رین؟ ..توی بیمارستانه امیدوارم زنده برنگرده داداشش هم انگار وضعیت خوبی نداره از لحاظ روحی روانی
گفتم: شما مطمئنید که میمیره؟
گفت: من به سربازام دستور دادم که بکشنش اگه زنده بمونه هم خودم می کشمش
هر لحظه با فکر کردن به مرگ هی رین یا همون پروانه سیاه دیونه می شدم
اگه ا/ت بفهمه خواهرش رو توی راه اومدن به اینجا به قتل رسوندیم دیگه هرگز منو نمیبخشه هرچند قبلش هم بخشش غیرممکن بود اما شاید یه روز میشد درکم کنه با این حال اینم غیر ممکن شد
گفتم:نیاز بود واقعا ؟
گفت: خیلی داداشت خوشبخته مگه نه؟
منظورش رو نفهمیدم ولی ترسیدم و گفتم: چ..چی؟
پوزخندی زد و گفت: اگه خوشبخته بهتره با فضولی هات خوشبختیشو نگیری و فقط کارتو انجام بدی
گفتم: درست میگید عذرخواهی می کنم
جدیدا هیچی نمیگیدا💔😶
با صدای کارا بیدار شدم که گفت: پاشو ا/ت وقت صبحانس
بلند شدیم و موهای همدیگه رو بافتیم و صورت هامون رو شستیم یا بهتره بگم هرکاری که اجازه داشتیم کردیم نه بیشتر
همراه با صف به سمت غذا خوری رفتیم
تهیونگ اونجا بود مسئول صبحانه اون روز ما اون بود
نشستیم پشت میز ها که یکی یک دونه نون تست با کره بهمون می دادن
آخه اینم شد غذا؟ من حتی اگه کل یخچال رو درو می کردم سیر نمیشدم حالا با یه نون تست؟ کنارش هم کره؟ خب فشارم میوفته که یه چیز شیرین میدادین حداقل
نوبت من رسید که تهیونگ یدونه نون تست بهم داد دستش رو رد کردم و گفتم: نخورم سنگین تره
پوزخندی زد و گفت: همینم دیگه گیرت نمیاد ا/ت خانم
بی اهمیت گفتم: نیاد از مرگ که بدتر نیست
با پوزخندی که روی لبش بود نون رو به جفتیم داد
کارا بلافاصله گفت: ا/ت اگه صبحانه نخوری دیگه نای کار کردن برات نمیمونه ها
بی اهمیت گفتم: خب نمونه
با تعجب نگام کرد و گفت: یه چیزی بخور میمیری دیونه
دوباره بی اهمیت گفتم: خب بمیرم (که چی؟🙂)
کارا با اخم نگام می کرد که گفت: منم میتونستم اینو بگم ولی ۵ ساله که تحمل کردم
پوزخندی زدم و گفتم: آخرش که چی بشه؟
ادامه ی حرفمو با صدای بلند گفتم: که برگردم و داداشم بخاطر کمک کردن به بعضیا سرزنشم کنه؟
سعی داشتم تیکه بندازم
شاید که خجالت بکشه شاید بفهمه چیکار کرد با قلب سالم من ولی آیا واقعا تهیونگ اینو می فهمید؟ اصلا اهمیتی به من میداد؟ معلومه که نه از کسی که قلب نداشت چه انتظاری داشتم؟
از زبان تهیونگ
سعی کردم تمام حرفاشو فراموش کنم
دیگه صبحانشون تموم شده بود سپردمشون دست جونگ کوک و رفتم اتاق کانگ هاجون رییسم
در زدم که گفت: بیا تو
رفتم داخل گفت: عا...تهیونگ تویی ؟ بیا بشین اینجا
به مبل کنار میزش اشاره کرد و منم نشستم و بدون وقفه شروع به صحبت کردم و گفتم: پس چه بلایی سر هی رین اومد؟ برادرش میدونه؟
خندید و گفت: هی رین؟ ..توی بیمارستانه امیدوارم زنده برنگرده داداشش هم انگار وضعیت خوبی نداره از لحاظ روحی روانی
گفتم: شما مطمئنید که میمیره؟
گفت: من به سربازام دستور دادم که بکشنش اگه زنده بمونه هم خودم می کشمش
هر لحظه با فکر کردن به مرگ هی رین یا همون پروانه سیاه دیونه می شدم
اگه ا/ت بفهمه خواهرش رو توی راه اومدن به اینجا به قتل رسوندیم دیگه هرگز منو نمیبخشه هرچند قبلش هم بخشش غیرممکن بود اما شاید یه روز میشد درکم کنه با این حال اینم غیر ممکن شد
گفتم:نیاز بود واقعا ؟
گفت: خیلی داداشت خوشبخته مگه نه؟
منظورش رو نفهمیدم ولی ترسیدم و گفتم: چ..چی؟
پوزخندی زد و گفت: اگه خوشبخته بهتره با فضولی هات خوشبختیشو نگیری و فقط کارتو انجام بدی
گفتم: درست میگید عذرخواهی می کنم
جدیدا هیچی نمیگیدا💔😶
۱۴.۰k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.