p13🩸
ویو جین :
خیلی ترسیدم خیلی اصلا من احمق چرا نتونستم کاری بکنم اخه چرا بابا جلو چشم هام آتش گرفت چرا کاری نکردم اخه ....
دکتر ومد کنارم ..
جین : حال خواهرم چطوره
دکتر : خوب اند ... فقط بهشون آرام بخش زدیم الان خوب اند
جین : میتونم ببینمش ...
دکتر : بله البته ....
از کنار دکتر رد شدم و در اتاقو باز کردم ....
یوری روی تخت نشسته بود و به بالشت تکیه داده بود ... و به نقطی ای نگاه میکرد هیچ حرکتی از خودش نشون نمیداد و ساکت ساکت بود ... رفتم کنارش
جین : فندوقم حالت خوبه ....
یوری : .......
جین : چیزی نیاز نداری .....
یوری : .......
هیچ حرفی نمیزد و هیچ حرکتی ....
یوری : کی ....
بهش نگاه کردم ...
جین : کی .... کی
یوری : کی همچین کاری کرد ..... ( با صدای خفه )
جین : من خودم نمیدونم هنوز هم توی یک هم ...
یوری یهویی شروع کرد به گریه کردن .....
بغلش کردمو منم اشکام ریخت ......
جین : بسه ... بسه گریه نکن ....
یوری گریه میکرد ......
ویو جسیکا :
از وقتی اون آتیش سوزی اتفاق افتاده نه زیاد آقای جئون رو دیدم نه جونگ کوک رو توی اتاقم احساس خفه گی میکردم خوابم نبورد واسه همین رفتم توی حیاط عمارت .... همه جای عمارت سکوت بود .... همینجوری که داشتم بیرون میگشتم چشمم به جونگ کوک افتاد لبه استخر نشسته بود ....
ویو جونگ کوک :
این چند روز اصلا نتونستم خوب بخوابم هنوزه که هنوزه توی شوکم همش توی سرم حرف هاشون خنده هاشون روز های که با هم بودیم بازی میکردیم همشون دارند هی جلو چشم میاند .... دارم دیونه میشم توی همین فک ها بودم که یکی صدام زد ...
جسیکا : جونگ کوک
به سمتش چرخیدم دیدم کنارم جسیکا وایساده اصلا نفهمیدم که چطور ومده
کوک : چرا هنوز بیداری ....
جسیکا ومد کنارم نشست
جسیکا : چطور بخوابم اخه ....
کوک : بابام هنوز نیومده بیرون ....
جسیکا : نه ......
نفس عمیقی کشیدم و سرمو بردم بالا ....
ویو مونبین :
فکرم کلان با مین هو و بچه هاست نمیتونم باور کنم اصلا توی حال خودم نبودم اونم منو مثل بابا و مامان ترک کرد ... وقتی بلند شدم سرگیجه بدی داشتم و وقتی یه قدرت برداشتم چشام کلا سیاهی رفت و افتادم زمین و شیشه الکی که دستش بود خورد زمین تیکه تیکه شد ....
ویو کوک :
وقتی داشتیم با هم حرف میزدیم یهویی صدای شکسته شدن چیزی از اتاق بابا ومد ..... چون پنجره اتاق بابام رو به رو استخری بود که منو جسیکا نشسته بودیم دویدم به سمت اتاقش ......
درو که باز کردم دیدم بابام کف اتاق افتاده رفتم سمتش گرفتمش توی بغلم وقتی نشستم دستم خورد به شیشه و خیلی عمیق بورید ....
کوک: بابا .. بابا
بادیگارد ها ومد و بابامو بردن توی ماشین ....
رفتم توی ماشین که جسیکا هم سوار شد .....
خیلی ترسیدم خیلی اصلا من احمق چرا نتونستم کاری بکنم اخه چرا بابا جلو چشم هام آتش گرفت چرا کاری نکردم اخه ....
دکتر ومد کنارم ..
جین : حال خواهرم چطوره
دکتر : خوب اند ... فقط بهشون آرام بخش زدیم الان خوب اند
جین : میتونم ببینمش ...
دکتر : بله البته ....
از کنار دکتر رد شدم و در اتاقو باز کردم ....
یوری روی تخت نشسته بود و به بالشت تکیه داده بود ... و به نقطی ای نگاه میکرد هیچ حرکتی از خودش نشون نمیداد و ساکت ساکت بود ... رفتم کنارش
جین : فندوقم حالت خوبه ....
یوری : .......
جین : چیزی نیاز نداری .....
یوری : .......
هیچ حرفی نمیزد و هیچ حرکتی ....
یوری : کی ....
بهش نگاه کردم ...
جین : کی .... کی
یوری : کی همچین کاری کرد ..... ( با صدای خفه )
جین : من خودم نمیدونم هنوز هم توی یک هم ...
یوری یهویی شروع کرد به گریه کردن .....
بغلش کردمو منم اشکام ریخت ......
جین : بسه ... بسه گریه نکن ....
یوری گریه میکرد ......
ویو جسیکا :
از وقتی اون آتیش سوزی اتفاق افتاده نه زیاد آقای جئون رو دیدم نه جونگ کوک رو توی اتاقم احساس خفه گی میکردم خوابم نبورد واسه همین رفتم توی حیاط عمارت .... همه جای عمارت سکوت بود .... همینجوری که داشتم بیرون میگشتم چشمم به جونگ کوک افتاد لبه استخر نشسته بود ....
ویو جونگ کوک :
این چند روز اصلا نتونستم خوب بخوابم هنوزه که هنوزه توی شوکم همش توی سرم حرف هاشون خنده هاشون روز های که با هم بودیم بازی میکردیم همشون دارند هی جلو چشم میاند .... دارم دیونه میشم توی همین فک ها بودم که یکی صدام زد ...
جسیکا : جونگ کوک
به سمتش چرخیدم دیدم کنارم جسیکا وایساده اصلا نفهمیدم که چطور ومده
کوک : چرا هنوز بیداری ....
جسیکا ومد کنارم نشست
جسیکا : چطور بخوابم اخه ....
کوک : بابام هنوز نیومده بیرون ....
جسیکا : نه ......
نفس عمیقی کشیدم و سرمو بردم بالا ....
ویو مونبین :
فکرم کلان با مین هو و بچه هاست نمیتونم باور کنم اصلا توی حال خودم نبودم اونم منو مثل بابا و مامان ترک کرد ... وقتی بلند شدم سرگیجه بدی داشتم و وقتی یه قدرت برداشتم چشام کلا سیاهی رفت و افتادم زمین و شیشه الکی که دستش بود خورد زمین تیکه تیکه شد ....
ویو کوک :
وقتی داشتیم با هم حرف میزدیم یهویی صدای شکسته شدن چیزی از اتاق بابا ومد ..... چون پنجره اتاق بابام رو به رو استخری بود که منو جسیکا نشسته بودیم دویدم به سمت اتاقش ......
درو که باز کردم دیدم بابام کف اتاق افتاده رفتم سمتش گرفتمش توی بغلم وقتی نشستم دستم خورد به شیشه و خیلی عمیق بورید ....
کوک: بابا .. بابا
بادیگارد ها ومد و بابامو بردن توی ماشین ....
رفتم توی ماشین که جسیکا هم سوار شد .....
۳.۱k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.