پارت ۶
پارت ۶
ا/ت:با عصبانیت از جام پاشدم داشتم میرفتم سمت دستشویی که یونگی از پشت آروم بازوم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند
یونگی:چته ا/ت چرا اینجوری میکنی
ا/ت:چیزیم نیست
بونگی:چرا چیزیت هست
ا/ت :واقعا نمیدید لباس توی تنم غذاهایی که براش پختم آرایشم عصبانی شدم بازوم رو از دستش در آوردم رفتم دستشویی در رو قفل کردم نشستمرو زمین بی صدا گریه کردم اینهمه زحمت کشیده بودم حتی عذرخواهی نکرد فقط پرسید چی شده بلند شدم از جام دست و صورت رو شستم آرایشم رو پاک کردم اومدم بیرون به دیوار تیکه داده بود تا من رو دید بلند شد
یونگی:ا/ت من...
ا/ت :هیچی نگو اصلا حوصله ندارم ....شب بخیر
بدون اینکه بهش وقت بدم رفتم اتاق در رو بستم
لباسم رو درآوردم و یه لباس راحتی پوشیدم
موهام رو باز کردم با یه کش بستم رفتم اشپزخونه تا غذا هارو جمع کنم وقتی از اتاق اومدم بیرون ندیدمش دیدم رفته دستشویی خاک بر سرش کنم🤭
رفتم آشپزخونه غذا ها رو دونه به دونه میریختم سطل آشغال که یونگی اومد وقتی دید دارم میریزم غذاها رو سطل آشغال اومد سمتم تقریبا با داد گفت :چیکار داری میکنی
ا/ت:کور که نیستی داری میبنی غذاها رو میریزم سطل آشغال
یونگی:چرا میریزی میدونم دیر اومدم
بیا بشینیم غذا ها رو با هم بخوریم من هنوز جا دارم
ا/ت:نمیخواد
یونگی :از رنگ صورتت معلومه گشته نریز اینا رو سطل آشغال پاشو بریم بخوریم
ا/ت: داد زدم و بشقاب رو کوبندم رو میز گفتم: نمیخواد نمیخوام میفهمی
یونگی:عذر خواهی کردم دیگه این چه رفتاریه
پایان پارت ۶
لایک یادتون نره❤️👍
لطفا حمایتمون کنید💙🦋
ا/ت:با عصبانیت از جام پاشدم داشتم میرفتم سمت دستشویی که یونگی از پشت آروم بازوم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند
یونگی:چته ا/ت چرا اینجوری میکنی
ا/ت:چیزیم نیست
بونگی:چرا چیزیت هست
ا/ت :واقعا نمیدید لباس توی تنم غذاهایی که براش پختم آرایشم عصبانی شدم بازوم رو از دستش در آوردم رفتم دستشویی در رو قفل کردم نشستمرو زمین بی صدا گریه کردم اینهمه زحمت کشیده بودم حتی عذرخواهی نکرد فقط پرسید چی شده بلند شدم از جام دست و صورت رو شستم آرایشم رو پاک کردم اومدم بیرون به دیوار تیکه داده بود تا من رو دید بلند شد
یونگی:ا/ت من...
ا/ت :هیچی نگو اصلا حوصله ندارم ....شب بخیر
بدون اینکه بهش وقت بدم رفتم اتاق در رو بستم
لباسم رو درآوردم و یه لباس راحتی پوشیدم
موهام رو باز کردم با یه کش بستم رفتم اشپزخونه تا غذا هارو جمع کنم وقتی از اتاق اومدم بیرون ندیدمش دیدم رفته دستشویی خاک بر سرش کنم🤭
رفتم آشپزخونه غذا ها رو دونه به دونه میریختم سطل آشغال که یونگی اومد وقتی دید دارم میریزم غذاها رو سطل آشغال اومد سمتم تقریبا با داد گفت :چیکار داری میکنی
ا/ت:کور که نیستی داری میبنی غذاها رو میریزم سطل آشغال
یونگی:چرا میریزی میدونم دیر اومدم
بیا بشینیم غذا ها رو با هم بخوریم من هنوز جا دارم
ا/ت:نمیخواد
یونگی :از رنگ صورتت معلومه گشته نریز اینا رو سطل آشغال پاشو بریم بخوریم
ا/ت: داد زدم و بشقاب رو کوبندم رو میز گفتم: نمیخواد نمیخوام میفهمی
یونگی:عذر خواهی کردم دیگه این چه رفتاریه
پایان پارت ۶
لایک یادتون نره❤️👍
لطفا حمایتمون کنید💙🦋
۵.۶k
۲۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.