Sun and moon
هیونجین روی نیمکت بیمارستان نشسته بود و توی دفترچه اش طراحی میکرد. نقاشی تنها چیزی بود که کمکش میکرد درد هاشو فراموش کنه و آرومش کنه. کاری که از پدر و مادرش انتظار داشت تا براش انجام بدن اما ندادند رو نقاشی انجام میداد.
از بچگی، وقتی از یه چیزی خوشش میومد طراحیش میکرد. این کار تا الان که ۱۸ سالش شده براش مثل یه عادت میمونه. سرش رو بالا آورد تا جزئیات گل بنفشی که بین کلی گل سفید رشد کرده بود رو ببینه تا طراحیش رو کامل کنه، که متوجه ناپدید شدن گل شد. اطرافش رو نگاه کرد اما نگاهش روی پسری که گل بنفش رو چیده بود و اون رو بو میکشید، قفل شد. موهای بلوند و کک و مک های ریز ستاره ایش، لبخند دندون نما و نور افتابی که به صورتش برخورد میکرد و چهرش رو با خورشید یکی میکرد. "چرا انقدر خوشحالی؟ بیمارستان جایی نیست که توش شاد باشی."
پسر با گل بنفشی که توی دستش بود نزدیک هیونجین شد و گل رو جلوش گرفت. سرش رو بالا اورد و به لبخندش نگاه کرد.
-متوجه شدم داری این رو میکشی برای همین اوردمش نزدیک تا جزئیاتش رو بهتر بکشی.
پسر نگاهی به دفترش انداخت و با تعجب به طرحی که کشیده بود نگاه کرد. کنارش روی نیمکت نشست و ادامه داد: این خیلی قشنگه..کاش منم میتونستم به خوبیه تو نقاشی بکشم. اما استعدادش رو نداشتم
دفترچه اش رو بست و با صدای سردی گفت:
-این چیزی نیست که نتونی انجامش بدی، فقط باید بخوای. اگه استعدادش رو نداری نباید وقتت رو هدر بدی.
پسر لبخند گرمی زد و گفت: تو توی چی استعداد داری؟
-هرچیزی که ارومم کنه
پسر ادامه داد: مثلا چی؟
چشماش رو توی حدقه چرخوند." مثلا اگه بدونی چی عوض میشه؟"
-نقاشی، طراحی، موسیقی، نوشتن
پسر با لحن کنجکاوانه گفت: خوندن چی؟ به خوندن کتاب علاقه داری؟
بدون فکر کردن با لحن سردی جواب داد: چرا انقدر درمورد من سوال میپرسی؟
لبخند گرمی که روی لباش بود، اروم اروم کمرنگ شد: راستش...فکر نمیکردم بدت بیاد.
پرستا با مهربونی پسر رو صدا زد: اوه..فکر کنم خیلی طول کشید..من باید برم،بای بای
با دیدن محو شدن لبخندش، احساس عذاب وجدان بهش دست داد: هی..صبر کن
خیلی دیر شده بود. اون از نیمکت بلند شده بود و دنبال پرستاری که صداش زد، رفته بود. نفسش رو بیرون داد و از روی نیمکت بلند شد. دفترچه اش رو برداشت و وارد ساختمون بيمارستان شد.
نمیدونست چرا احساس بدی بهش دست داد. اون معمولا اینجوری نبود. سرد بود و با مردم ارتباط نمیگرفت، اما اون پسر فرق میکرد."چرا از ذهنم بیرون نمیره؟
از بچگی، وقتی از یه چیزی خوشش میومد طراحیش میکرد. این کار تا الان که ۱۸ سالش شده براش مثل یه عادت میمونه. سرش رو بالا آورد تا جزئیات گل بنفشی که بین کلی گل سفید رشد کرده بود رو ببینه تا طراحیش رو کامل کنه، که متوجه ناپدید شدن گل شد. اطرافش رو نگاه کرد اما نگاهش روی پسری که گل بنفش رو چیده بود و اون رو بو میکشید، قفل شد. موهای بلوند و کک و مک های ریز ستاره ایش، لبخند دندون نما و نور افتابی که به صورتش برخورد میکرد و چهرش رو با خورشید یکی میکرد. "چرا انقدر خوشحالی؟ بیمارستان جایی نیست که توش شاد باشی."
پسر با گل بنفشی که توی دستش بود نزدیک هیونجین شد و گل رو جلوش گرفت. سرش رو بالا اورد و به لبخندش نگاه کرد.
-متوجه شدم داری این رو میکشی برای همین اوردمش نزدیک تا جزئیاتش رو بهتر بکشی.
پسر نگاهی به دفترش انداخت و با تعجب به طرحی که کشیده بود نگاه کرد. کنارش روی نیمکت نشست و ادامه داد: این خیلی قشنگه..کاش منم میتونستم به خوبیه تو نقاشی بکشم. اما استعدادش رو نداشتم
دفترچه اش رو بست و با صدای سردی گفت:
-این چیزی نیست که نتونی انجامش بدی، فقط باید بخوای. اگه استعدادش رو نداری نباید وقتت رو هدر بدی.
پسر لبخند گرمی زد و گفت: تو توی چی استعداد داری؟
-هرچیزی که ارومم کنه
پسر ادامه داد: مثلا چی؟
چشماش رو توی حدقه چرخوند." مثلا اگه بدونی چی عوض میشه؟"
-نقاشی، طراحی، موسیقی، نوشتن
پسر با لحن کنجکاوانه گفت: خوندن چی؟ به خوندن کتاب علاقه داری؟
بدون فکر کردن با لحن سردی جواب داد: چرا انقدر درمورد من سوال میپرسی؟
لبخند گرمی که روی لباش بود، اروم اروم کمرنگ شد: راستش...فکر نمیکردم بدت بیاد.
پرستا با مهربونی پسر رو صدا زد: اوه..فکر کنم خیلی طول کشید..من باید برم،بای بای
با دیدن محو شدن لبخندش، احساس عذاب وجدان بهش دست داد: هی..صبر کن
خیلی دیر شده بود. اون از نیمکت بلند شده بود و دنبال پرستاری که صداش زد، رفته بود. نفسش رو بیرون داد و از روی نیمکت بلند شد. دفترچه اش رو برداشت و وارد ساختمون بيمارستان شد.
نمیدونست چرا احساس بدی بهش دست داد. اون معمولا اینجوری نبود. سرد بود و با مردم ارتباط نمیگرفت، اما اون پسر فرق میکرد."چرا از ذهنم بیرون نمیره؟
۳۱۸
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.