p: 12
انیتا: ببخشید میپرسما ولی منظورتون از خانواده هوانگ دقیقا کیه؟
داهی: چند تا خانواده هوانگ دارین مگهههه؟ پولدارترین خانواده کره صاحب هلدینگ نارمسان خانواده ای من قراره عروسشون شم
منظور این ازینک میخواد عروسشون شت چی بود؟ کدوم ازون دوتا احمق میخواست اینو بگیره اخه تا چه حد دیوونه بودن مگه.میخواستم بپرسم منظورش از عروس زن کدومشون شذنه هیونجین یا فیلیکس؟ ولی حالا با خودش فک میکنه خیلی پیگیرشم پس با کلمه آهایی به بحث خاتمه دادم
*
ساعت نزدیکای۱۱بودش و منم دیگه حوصله سروکله زدن با اون دختره ی دیوونه رو نداشتم پس پاشدم و گفتم
_من رفع زحمت میکنم ممنون بابت همه چی
بابا: کجا میری دخترم امشب بمون
هیونجو: ارع عزیزم بابات راس میگه بمون توکه نمیای بمونی همینجام حداقل امشب بمون
زندگی کردن با اینا اونم تحمل هرروزه اون دختره ی رومخ برام کابوس میشد
انیتا: نه نه ممنونم ازتون ولی واقعا نمیشه فردا دانشگاه دارم
بابا: خب مشکلی نیست هرچی بخوای اینجا هست
انیتا: نه پروژهم و کتابامم همراهم نیستن نمیشه ببخشید
هیونجو: امشب میمونی فردا صبح بعد اینکه صبحونه خوردی میری خونه وسایلتو برمیداری کاری نداره که عزیزم
چرا اینقد گیر داده بودن اینا ول کنمم نبودن
انیتا: نم.....
بابا مانع شد که من حرفمو کامل کنم و گفت
_باباتو ناراحت نکن دیگه امشبو پیشمون باش
ناچار تصمیم به موندن گرفتم و تمام شب باید اون رومخ خانمو تحمل کنم
ازونجاییکه لباسی با خودم نیاوورده بودم قرار شد هیونجو و داهی برام لباس بیارن کاملا مشخص بود داهی بزور ازین لباسا اوورده برام
داهی: فک نکنم لباسام اندازت باشه ولی مجبوری دیگه بپوشی
لبخند زوریی بهش زدم و گفتم
_ارع تو چاق تری پس مشکلی ندارم
نزاشتم حرفی بزنه و به داخل اتاقی که بهم داده بودن رفتم و بعد عوض کردن لباسام روی تخت دراز کشیدم، اتاق این داهی صورتیم از کل خونه من بزرگتر بود اخه بابا کی انقد پولدار شده بود.صدای نوتیف گوشیم از فکرکردن بیرون اووردم
برش داشتم و با دیدن پیامی که از طرف فیلیکس بود لبخندی روی لبم نقش بست
پرسیده بود که کجام و چیکارمیکنم ترجیح دادم وقتی فردا دیدمش براش تعریف کنم پس جوابی بهش ندادم و گوشیو خاموش کردم و خوابیدم
***
با وارد شدنم به دانشگاه چشام فقط دنبال فیلیکس میگشتم برخلاف قبلا که باتری از طرف اون لامای صورتی ینی بردار ناتنیه عوضیه فیلیکس دانشگاه میومدم ولی الان با ذوقی که نمیدونم دلیلش چی بود وارد این جهنم میشدم.
با فکر اینکه سر کلاس باشه به سمت اونجا راه افتادم.هیونجین سرجاش نشسته بود ولی هیچ خبری از فیلیکس نبود بیخیال شدم و رفتم سرجام نشستم و اینجا بودش که صدای هیونجین بلند.داد بلندش لرز به تنم مینداخت الان فیلیکسم نبودش هرکاری ازش بعیدنبود این بودش که میترسوندم
داهی: چند تا خانواده هوانگ دارین مگهههه؟ پولدارترین خانواده کره صاحب هلدینگ نارمسان خانواده ای من قراره عروسشون شم
منظور این ازینک میخواد عروسشون شت چی بود؟ کدوم ازون دوتا احمق میخواست اینو بگیره اخه تا چه حد دیوونه بودن مگه.میخواستم بپرسم منظورش از عروس زن کدومشون شذنه هیونجین یا فیلیکس؟ ولی حالا با خودش فک میکنه خیلی پیگیرشم پس با کلمه آهایی به بحث خاتمه دادم
*
ساعت نزدیکای۱۱بودش و منم دیگه حوصله سروکله زدن با اون دختره ی دیوونه رو نداشتم پس پاشدم و گفتم
_من رفع زحمت میکنم ممنون بابت همه چی
بابا: کجا میری دخترم امشب بمون
هیونجو: ارع عزیزم بابات راس میگه بمون توکه نمیای بمونی همینجام حداقل امشب بمون
زندگی کردن با اینا اونم تحمل هرروزه اون دختره ی رومخ برام کابوس میشد
انیتا: نه نه ممنونم ازتون ولی واقعا نمیشه فردا دانشگاه دارم
بابا: خب مشکلی نیست هرچی بخوای اینجا هست
انیتا: نه پروژهم و کتابامم همراهم نیستن نمیشه ببخشید
هیونجو: امشب میمونی فردا صبح بعد اینکه صبحونه خوردی میری خونه وسایلتو برمیداری کاری نداره که عزیزم
چرا اینقد گیر داده بودن اینا ول کنمم نبودن
انیتا: نم.....
بابا مانع شد که من حرفمو کامل کنم و گفت
_باباتو ناراحت نکن دیگه امشبو پیشمون باش
ناچار تصمیم به موندن گرفتم و تمام شب باید اون رومخ خانمو تحمل کنم
ازونجاییکه لباسی با خودم نیاوورده بودم قرار شد هیونجو و داهی برام لباس بیارن کاملا مشخص بود داهی بزور ازین لباسا اوورده برام
داهی: فک نکنم لباسام اندازت باشه ولی مجبوری دیگه بپوشی
لبخند زوریی بهش زدم و گفتم
_ارع تو چاق تری پس مشکلی ندارم
نزاشتم حرفی بزنه و به داخل اتاقی که بهم داده بودن رفتم و بعد عوض کردن لباسام روی تخت دراز کشیدم، اتاق این داهی صورتیم از کل خونه من بزرگتر بود اخه بابا کی انقد پولدار شده بود.صدای نوتیف گوشیم از فکرکردن بیرون اووردم
برش داشتم و با دیدن پیامی که از طرف فیلیکس بود لبخندی روی لبم نقش بست
پرسیده بود که کجام و چیکارمیکنم ترجیح دادم وقتی فردا دیدمش براش تعریف کنم پس جوابی بهش ندادم و گوشیو خاموش کردم و خوابیدم
***
با وارد شدنم به دانشگاه چشام فقط دنبال فیلیکس میگشتم برخلاف قبلا که باتری از طرف اون لامای صورتی ینی بردار ناتنیه عوضیه فیلیکس دانشگاه میومدم ولی الان با ذوقی که نمیدونم دلیلش چی بود وارد این جهنم میشدم.
با فکر اینکه سر کلاس باشه به سمت اونجا راه افتادم.هیونجین سرجاش نشسته بود ولی هیچ خبری از فیلیکس نبود بیخیال شدم و رفتم سرجام نشستم و اینجا بودش که صدای هیونجین بلند.داد بلندش لرز به تنم مینداخت الان فیلیکسم نبودش هرکاری ازش بعیدنبود این بودش که میترسوندم
۴.۹k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.