*ات*
*ات*
هان : میلی ی مشت جنده ـن ک ادعا قهرمانی میکنن.
ات : هان بس کن
هان : من نمیفهمم چرا میخوای عضو میلی بشی. نمیدونم شاید خودتم دوس داری بمیری. همین الانشم میتونی بمیری.
ات :.....
هان : برو بمیر! بخاطر اطمینانت ب میلی این اتفاق افتاد! تو باعث شدی مامان بابامون بمیرن
ات : من نیستم....هان داری هیون و یونجین رو میترسونی
هان : اونا نیازی ب نگرانی تو ندارن! تو فقد برو بمیر! تو عضوی از خانواده ما نیستی. هوش و هواست به میلی باعث همه بدبختیامون شد
هیون : هیونگ...نونا...دعوا بسه. لطفا
ات : هان..چرا یدفه ای داری همچین حرفایی میزنی*بغض*
هان : چون همش تقصیر تو بود.
ات : من هیچ تقصیری ندارم *داد و گریه *
دیگ نمیتونستم حرفاس توهین امیزش بهم رو تحمل کنم رفتم بیرون و اون چاقو همرام بود
*یونگی*
رفتم همونجا ولی دیدم بچه ها نیستن
یونگی : جین...جین!
جین : چی شده
یونگی : تو نیومدی ب بچه ها سر بزنی
جین : نه
یونگی :نکنه...
جین :اهه...
یونگی :....
جین : خودتو سرزنش نکن. اتفاقیه ک افتاده. هر چه زودتر باید مردم رو ب کشتی برسونیم تا بریم قلمرو میلی
یونگی : ا..اوهوم
تمام مردم سوار کشتی شدن ک چشمم ب اون دختربچه ات خورد. خوداروشکر سالمن. ولی برادراش همراهش نیستن. از چهرش میشه فهمید ناراحته
*ات*
ب یه شهر دیگه رسیدیم کشتی ک سوارش شده بودم کشتی قلمرو میلی بود. قلمرو کسایی ک میرن اونجا تا یه میلی بشن. یا عضوی از مردم میلی بشن.بعد 2 روز کشتی رسید. تعداد جمعیت خیلی کم بود و همینطور غذا .نشستم رو زمین سرباز مین یونگی با یه لیوان شیر و نون اومد پیشم
یونگی : بفرما. احتمالا گشنته
ات : اوهوم...خیلی گشنمه
یونگی : پس بقیه برادرات
ات : ا..از هم جدا شدیم.
یونگی : چرا؟!!
ات : اورابونی بهم گف که...تقصیر منه ک مامان بابا مردن بهم گف نباید ب سربازای میلی اعتماد میکردم
یونگی :چرا این حرفو زد؟
ات : میگه...سربازای میلی یه مشت ادم جنده ک ادعای قهرمانی میکنن
کوک : ع...عذر میخوام. نونتو میخوری؟
تهیونگ : غذا بهمون نرسید...2 روزه هیچی نخوردیم
به نظر فقیر میومدن نونمو ب سه قسمت کردم و ب دوتاشون دادم
هان : میلی ی مشت جنده ـن ک ادعا قهرمانی میکنن.
ات : هان بس کن
هان : من نمیفهمم چرا میخوای عضو میلی بشی. نمیدونم شاید خودتم دوس داری بمیری. همین الانشم میتونی بمیری.
ات :.....
هان : برو بمیر! بخاطر اطمینانت ب میلی این اتفاق افتاد! تو باعث شدی مامان بابامون بمیرن
ات : من نیستم....هان داری هیون و یونجین رو میترسونی
هان : اونا نیازی ب نگرانی تو ندارن! تو فقد برو بمیر! تو عضوی از خانواده ما نیستی. هوش و هواست به میلی باعث همه بدبختیامون شد
هیون : هیونگ...نونا...دعوا بسه. لطفا
ات : هان..چرا یدفه ای داری همچین حرفایی میزنی*بغض*
هان : چون همش تقصیر تو بود.
ات : من هیچ تقصیری ندارم *داد و گریه *
دیگ نمیتونستم حرفاس توهین امیزش بهم رو تحمل کنم رفتم بیرون و اون چاقو همرام بود
*یونگی*
رفتم همونجا ولی دیدم بچه ها نیستن
یونگی : جین...جین!
جین : چی شده
یونگی : تو نیومدی ب بچه ها سر بزنی
جین : نه
یونگی :نکنه...
جین :اهه...
یونگی :....
جین : خودتو سرزنش نکن. اتفاقیه ک افتاده. هر چه زودتر باید مردم رو ب کشتی برسونیم تا بریم قلمرو میلی
یونگی : ا..اوهوم
تمام مردم سوار کشتی شدن ک چشمم ب اون دختربچه ات خورد. خوداروشکر سالمن. ولی برادراش همراهش نیستن. از چهرش میشه فهمید ناراحته
*ات*
ب یه شهر دیگه رسیدیم کشتی ک سوارش شده بودم کشتی قلمرو میلی بود. قلمرو کسایی ک میرن اونجا تا یه میلی بشن. یا عضوی از مردم میلی بشن.بعد 2 روز کشتی رسید. تعداد جمعیت خیلی کم بود و همینطور غذا .نشستم رو زمین سرباز مین یونگی با یه لیوان شیر و نون اومد پیشم
یونگی : بفرما. احتمالا گشنته
ات : اوهوم...خیلی گشنمه
یونگی : پس بقیه برادرات
ات : ا..از هم جدا شدیم.
یونگی : چرا؟!!
ات : اورابونی بهم گف که...تقصیر منه ک مامان بابا مردن بهم گف نباید ب سربازای میلی اعتماد میکردم
یونگی :چرا این حرفو زد؟
ات : میگه...سربازای میلی یه مشت ادم جنده ک ادعای قهرمانی میکنن
کوک : ع...عذر میخوام. نونتو میخوری؟
تهیونگ : غذا بهمون نرسید...2 روزه هیچی نخوردیم
به نظر فقیر میومدن نونمو ب سه قسمت کردم و ب دوتاشون دادم
۷۶.۷k
۳۰ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.