کینه
#کینه
#قسمت چهارم
پیرمرد گفت: شما دخترا خیلی سوال می پرسید، خب تاتائیس از پسرا متنفره برای همین اونا رو آزاد کرد. بهتره شما اینجا تو کلبه بمونید، من باید برم به مزرعه ام سر بزنم.
پیرمرد با عجله از کلبه خارج شد. من رو به نرگس و ساناز کردم و بهشون گفتم این پیرمرده قابل اعتماد نیست بهتره از اینجا بریم. نرگس با حرفم موافقت کرد اما ساناز گفت: من با شما نمیام ، آخه کجا باید بریم این پیرمرده می تونه به ما کمک کنه من همین جا پیشش می مونم .
من عصبی شدم و گفتم تو غلط میکنی هر جا من برم تو هم میای من خواهر بزرگترتم این رو یادت نره، الانم با ما میای.
ساناز که بنای لج کردن داشت صورتشو درهم کرد و گفت: اینجا خونه نیست که بهم دستور بدی خسته شدم از بس حرف تو و مامان رو گوش کردم. میخوام خودم برای خودم تصمیم بگیرم، الانم میخوام همینجا بمونم.
ساناز با این حرفاش حرصم رو در آورد هر چی باشه خواهرمه و من دوست ندارم با یه پیرمرد غریبه تنها بمونه و اینکه می ترسم اتفاقی براش بیفته، هر چی اصرار کردم اثر نکرد و ساناز همونجا موند، من و نرگس از اون کلبه بیرون رفتیم.نرگس دستمو محکم گرفت و گفت نگران خواهرت نباش اون دیگه بزرگ شده، اگه راه نجات از اینجا رو پیدا کردیم میایم دنبالش مطمئن باش.
من سعی کردم خودم رو با حرفای نرگس آروم کنم اما تو دلم آشوب بود.همونطور که داشتیم راه میرفتیم یه دهکده ی کوچیک از دور دیدیم من و نرگس با هیجان به سمت دهکده دویدیم. خونه های کوچک چوبی که همه به شکل حلقه کنار هم ساخته شده بودند. اما گویی متروکه بود و کسی اونجا زندگی نمی کرد. من و نرگس نا امیدانه دوباره یه مسیر رو انتخاب کردیم تا شاید کسی یا راهی برای نجات از این سرزمین رو پیدا کنیم.
بعد رفتن ما ساناز پیش در کلبه نشسته بود و منتظر بود پیرمرد برگرده، ولی پسرای پیرمرد زودتر برگشتن، آرش و آرمان با تعجب به ساناز نگاه میکردند، آرمان گفت: تو کی هستی؟ ساناز کل قصه رو برای پسرا تعریف کرد. آرمان که برادر بزرگتر بود رو به آرش کرد و گفت : تو همین جا پیش این دختر بمون، من باید برم سراغ اون دوتا ، ممکنه براشون اتفاق بدی بیفته آخه اونا هیچی درباره اینجا نمیدونن و نه راه رو بلدند اگه تاتائیس اونا رو گیر بندازه خیلی بد میشه، درست بعد رفتنش پیرمرد به کلبه برگشت. وقتی فهمید دو تا از ما رفتن عصبانی شد و گفت : تو دختر عاقلی هستی که با دوستات نرفتی ، آرش یه طناب بیار دست و پای این دختر رو ببند نمیخوام عین دوستاش فرار کنه، با این دختر می تونیم خواهر و مادرت رو پیش خودمون بیاریم .
ساناز بیچاره مات مونده بود و نمیدونست باید چکار کنه ، در حالی که آرش دست و پای ساناز رو می بست ، پیرمرد گفت: این سامان خرفت چرا اینقد دیر کرده، باید تو رو ببریم پیش بانو تاتائیس ، دختره ی بدبخت.
هوا داشت تاریک می شد من و نرگس به جنگل تاریکی رسیدیم . اونجا صدای ناله ی عجیبی به گوش می رسید .
نرگس گفت: مثل صدای گریه ی یه دختر هست
گفتم: آره درسته
به طرف صدا به راه افتادیم، یه دختر بود زیر تنه ی یه درخت دست به زانو نشسته بود و زار ، زار گریه می کرد.
نرگس گفت: چی شده چرا اینجا تنها نشستی گریه میکنی؟
دختر سرش رو بالا کرد یه دختر سیزده ، چهارده ساله بود، چشمای قشنگش از بس گریه کرده بود یه کاسه خون شده بود، با صدای پر از بغض گفت: مامانم رو بردند ، من دیگه کسی رو ندارم. گفتم..
- کیا مادرت رو بردند؟
- سربازای تاتائیس ، اونا با بیرحمی مامانم رو با خودشون بردند
- آخه چرا؟
- چون اونا دنبال من بودند، تاتائیس دخترای جوان رو برای استخدام در ارتش زنانه اش میخواد اما مادرم مخالف بود من عضو ارتش اون باشم برای همین از من خواست توی جنگل قایم بشم، اونا هم مادرم رو اسیر کردند.
نرگس در حالی که دست به سینه ایستاده بود گفت: ارتش زنانه دیگه چیه؟
دختر گفت: مادرم میگه که دخترای جوان جادو شده هستند که برای تسخیر دنیا دارند توسط تاتائیس آموزش می بینند.
گفتم: اسمت چیه؟پدرت زنده هست؟
دختر از جاش پا شد و در حالی که چشماش رو پاک می کرد جواب داد: اسمم غزل هست، پدرم بزرگترین جنگجوی آیون بود ولی وقتی تاتائیس حکومت رو بدست گرفت پدرم رو چون حاضر نشد بهش خدمت کنه زندانی کرد، اسم بابام سیامک هست.
در حالی که داشتیم حرف می زدیم از دور یکی به ما نزدیک شد، پسر پیرمرد یعنی آرمان بود . جلوتر اومد و خودش رو معرفی کرد و از ما خواست باهاش به کلبه برگردیم.
نرگس گفت: ما به پدرت اعتماد نداریم، اصلا به تو هم اعتماد نداریم، خودت رو بی جهت خسته کردی، ما باهات جایی نمیریم.
منم به نشانه تایید سرم رو تکون دادم. اما آرمان که اصرار داشت شب در جنگل نمونیم گفت: شما هیچی نمیدونید جاسوسای تاتائیس همه جا هستند.
نرگس گفت: از کجا معلوم خودت جاسوس تاتائیس نباشی؟
@kineh2018
#قسمت چهارم
پیرمرد گفت: شما دخترا خیلی سوال می پرسید، خب تاتائیس از پسرا متنفره برای همین اونا رو آزاد کرد. بهتره شما اینجا تو کلبه بمونید، من باید برم به مزرعه ام سر بزنم.
پیرمرد با عجله از کلبه خارج شد. من رو به نرگس و ساناز کردم و بهشون گفتم این پیرمرده قابل اعتماد نیست بهتره از اینجا بریم. نرگس با حرفم موافقت کرد اما ساناز گفت: من با شما نمیام ، آخه کجا باید بریم این پیرمرده می تونه به ما کمک کنه من همین جا پیشش می مونم .
من عصبی شدم و گفتم تو غلط میکنی هر جا من برم تو هم میای من خواهر بزرگترتم این رو یادت نره، الانم با ما میای.
ساناز که بنای لج کردن داشت صورتشو درهم کرد و گفت: اینجا خونه نیست که بهم دستور بدی خسته شدم از بس حرف تو و مامان رو گوش کردم. میخوام خودم برای خودم تصمیم بگیرم، الانم میخوام همینجا بمونم.
ساناز با این حرفاش حرصم رو در آورد هر چی باشه خواهرمه و من دوست ندارم با یه پیرمرد غریبه تنها بمونه و اینکه می ترسم اتفاقی براش بیفته، هر چی اصرار کردم اثر نکرد و ساناز همونجا موند، من و نرگس از اون کلبه بیرون رفتیم.نرگس دستمو محکم گرفت و گفت نگران خواهرت نباش اون دیگه بزرگ شده، اگه راه نجات از اینجا رو پیدا کردیم میایم دنبالش مطمئن باش.
من سعی کردم خودم رو با حرفای نرگس آروم کنم اما تو دلم آشوب بود.همونطور که داشتیم راه میرفتیم یه دهکده ی کوچیک از دور دیدیم من و نرگس با هیجان به سمت دهکده دویدیم. خونه های کوچک چوبی که همه به شکل حلقه کنار هم ساخته شده بودند. اما گویی متروکه بود و کسی اونجا زندگی نمی کرد. من و نرگس نا امیدانه دوباره یه مسیر رو انتخاب کردیم تا شاید کسی یا راهی برای نجات از این سرزمین رو پیدا کنیم.
بعد رفتن ما ساناز پیش در کلبه نشسته بود و منتظر بود پیرمرد برگرده، ولی پسرای پیرمرد زودتر برگشتن، آرش و آرمان با تعجب به ساناز نگاه میکردند، آرمان گفت: تو کی هستی؟ ساناز کل قصه رو برای پسرا تعریف کرد. آرمان که برادر بزرگتر بود رو به آرش کرد و گفت : تو همین جا پیش این دختر بمون، من باید برم سراغ اون دوتا ، ممکنه براشون اتفاق بدی بیفته آخه اونا هیچی درباره اینجا نمیدونن و نه راه رو بلدند اگه تاتائیس اونا رو گیر بندازه خیلی بد میشه، درست بعد رفتنش پیرمرد به کلبه برگشت. وقتی فهمید دو تا از ما رفتن عصبانی شد و گفت : تو دختر عاقلی هستی که با دوستات نرفتی ، آرش یه طناب بیار دست و پای این دختر رو ببند نمیخوام عین دوستاش فرار کنه، با این دختر می تونیم خواهر و مادرت رو پیش خودمون بیاریم .
ساناز بیچاره مات مونده بود و نمیدونست باید چکار کنه ، در حالی که آرش دست و پای ساناز رو می بست ، پیرمرد گفت: این سامان خرفت چرا اینقد دیر کرده، باید تو رو ببریم پیش بانو تاتائیس ، دختره ی بدبخت.
هوا داشت تاریک می شد من و نرگس به جنگل تاریکی رسیدیم . اونجا صدای ناله ی عجیبی به گوش می رسید .
نرگس گفت: مثل صدای گریه ی یه دختر هست
گفتم: آره درسته
به طرف صدا به راه افتادیم، یه دختر بود زیر تنه ی یه درخت دست به زانو نشسته بود و زار ، زار گریه می کرد.
نرگس گفت: چی شده چرا اینجا تنها نشستی گریه میکنی؟
دختر سرش رو بالا کرد یه دختر سیزده ، چهارده ساله بود، چشمای قشنگش از بس گریه کرده بود یه کاسه خون شده بود، با صدای پر از بغض گفت: مامانم رو بردند ، من دیگه کسی رو ندارم. گفتم..
- کیا مادرت رو بردند؟
- سربازای تاتائیس ، اونا با بیرحمی مامانم رو با خودشون بردند
- آخه چرا؟
- چون اونا دنبال من بودند، تاتائیس دخترای جوان رو برای استخدام در ارتش زنانه اش میخواد اما مادرم مخالف بود من عضو ارتش اون باشم برای همین از من خواست توی جنگل قایم بشم، اونا هم مادرم رو اسیر کردند.
نرگس در حالی که دست به سینه ایستاده بود گفت: ارتش زنانه دیگه چیه؟
دختر گفت: مادرم میگه که دخترای جوان جادو شده هستند که برای تسخیر دنیا دارند توسط تاتائیس آموزش می بینند.
گفتم: اسمت چیه؟پدرت زنده هست؟
دختر از جاش پا شد و در حالی که چشماش رو پاک می کرد جواب داد: اسمم غزل هست، پدرم بزرگترین جنگجوی آیون بود ولی وقتی تاتائیس حکومت رو بدست گرفت پدرم رو چون حاضر نشد بهش خدمت کنه زندانی کرد، اسم بابام سیامک هست.
در حالی که داشتیم حرف می زدیم از دور یکی به ما نزدیک شد، پسر پیرمرد یعنی آرمان بود . جلوتر اومد و خودش رو معرفی کرد و از ما خواست باهاش به کلبه برگردیم.
نرگس گفت: ما به پدرت اعتماد نداریم، اصلا به تو هم اعتماد نداریم، خودت رو بی جهت خسته کردی، ما باهات جایی نمیریم.
منم به نشانه تایید سرم رو تکون دادم. اما آرمان که اصرار داشت شب در جنگل نمونیم گفت: شما هیچی نمیدونید جاسوسای تاتائیس همه جا هستند.
نرگس گفت: از کجا معلوم خودت جاسوس تاتائیس نباشی؟
@kineh2018
۱۱.۶k
۲۱ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.