Love warning
part:22
ویو لیا: سرشو گذاشت روی پاهام سعی کردم هیچ واکنشی نشون ندم خودم هم سرم رو چسبوندم به شیشه ی ماشین...۲۰ دقیقه ای گذشت ولی هنوز نرسیده بودیم جونگ کوک کاملا خواب بود خودم هم خسته بودم دلدردم کم تر شده بود..... یعنی الان پدر و مادرم دارن چکار میکنن دلم از اونا هم شکسته بود اصن به فکر بودن دختری هم داشتن که تو روز عروسیش سر به نیست شد!... تو همین فکرا بودم که ماشین وایستاد رسیده بودیم ولی نه من میتونستم پیاده شم نه جونگ کوک اون که خواب بود باید بیدارش کنم؟.... بگم جونگ کوک بیدار شو. نه نه اونقدرا باهم خوب نیستیم که بهش بگم جونگ کوک فقط گفتم:
لیا: بیدار شو رسیدیم(یکم تکونش میده)
کوک:... بیدار شدممم چقدر سر وصدا میدی
ویو لیا: هیچی نگفتم و فقط پیاده شدم اون جلو تر از من رفت داخل منم پشت سرش داشتم میرفتم که یهو وایستاد منم با صورت خوردم بهش... برگشت و یهویی کمرم رو گرفت و ل.ب.اش رو گذاشت روی ل.ب.ام نمیدونم چرا ولی نه همراهیش کردم نه سعی کردم از خودم جداش کنم بعد از دو سه دقیقه ازم جدا شد و رفت بالا هنوز توی شوک بودم اَههه من چه مرگم شده به خودم اومدم و رفتم اتاقم و با همون لباسا خودم رو پرت کردم روی تخت و چشمام رو بستم
پرش زمانی به ده روز بعد
ویو لیا:توی این ده روزی که گذشت جونگ کوک هر روز یه مهمون جدید داشت بعضی هاشون حتی یکی دو شب اینجا میموندن دیگه خسته شده بودم از این نمایش بازیا رفتم پایین هیچ کس نبود و فقط نور مخفی ها روشن بودن امشب جونگ کوک نیومده بود یه ترس و دلشوره ای گرفته بودم نشستم روی کاناپه و تلوزیون رو روشن کردم وسعی کردم خودم رو باهاش سرگرم کنم.....یه ساعت.... دوساعت....سه ساعت..... الان سه ساعت بود که گذشته بود ولی خبری ازش نبود ساعت۴ نصف شب بود یهو از سمت در صدایی اومد و....
ادامه دارد.....
لطفا حمایت کنید
ویو لیا: سرشو گذاشت روی پاهام سعی کردم هیچ واکنشی نشون ندم خودم هم سرم رو چسبوندم به شیشه ی ماشین...۲۰ دقیقه ای گذشت ولی هنوز نرسیده بودیم جونگ کوک کاملا خواب بود خودم هم خسته بودم دلدردم کم تر شده بود..... یعنی الان پدر و مادرم دارن چکار میکنن دلم از اونا هم شکسته بود اصن به فکر بودن دختری هم داشتن که تو روز عروسیش سر به نیست شد!... تو همین فکرا بودم که ماشین وایستاد رسیده بودیم ولی نه من میتونستم پیاده شم نه جونگ کوک اون که خواب بود باید بیدارش کنم؟.... بگم جونگ کوک بیدار شو. نه نه اونقدرا باهم خوب نیستیم که بهش بگم جونگ کوک فقط گفتم:
لیا: بیدار شو رسیدیم(یکم تکونش میده)
کوک:... بیدار شدممم چقدر سر وصدا میدی
ویو لیا: هیچی نگفتم و فقط پیاده شدم اون جلو تر از من رفت داخل منم پشت سرش داشتم میرفتم که یهو وایستاد منم با صورت خوردم بهش... برگشت و یهویی کمرم رو گرفت و ل.ب.اش رو گذاشت روی ل.ب.ام نمیدونم چرا ولی نه همراهیش کردم نه سعی کردم از خودم جداش کنم بعد از دو سه دقیقه ازم جدا شد و رفت بالا هنوز توی شوک بودم اَههه من چه مرگم شده به خودم اومدم و رفتم اتاقم و با همون لباسا خودم رو پرت کردم روی تخت و چشمام رو بستم
پرش زمانی به ده روز بعد
ویو لیا:توی این ده روزی که گذشت جونگ کوک هر روز یه مهمون جدید داشت بعضی هاشون حتی یکی دو شب اینجا میموندن دیگه خسته شده بودم از این نمایش بازیا رفتم پایین هیچ کس نبود و فقط نور مخفی ها روشن بودن امشب جونگ کوک نیومده بود یه ترس و دلشوره ای گرفته بودم نشستم روی کاناپه و تلوزیون رو روشن کردم وسعی کردم خودم رو باهاش سرگرم کنم.....یه ساعت.... دوساعت....سه ساعت..... الان سه ساعت بود که گذشته بود ولی خبری ازش نبود ساعت۴ نصف شب بود یهو از سمت در صدایی اومد و....
ادامه دارد.....
لطفا حمایت کنید
۹.۹k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.