۲پارت(۳۶ ۳۵)
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#35
از این ڪلمه متنفر بودم سریع توے حرفش پریدم و با حرص و عصبانیت گفتم:بچه،بچه، بچه از این ڪلمه متنفرم
اگر بچه بود چرا باهاش قرار گذاشتی؟...
تو ڪه میدونستی برات بچست چرا شروعش ڪردے؟..
_یاسم...
_بس ڪن.
تو الان بیست و هشت سالته
ولی سوفیا چی؟..
اگر ڪم سنه اگر بچست باید از همون اول فڪرشو میڪردے نه الان...
تا ڪی قراره بخاطر تو احساساتشو بروز نده؟
تا ڪی باید بهش پیشنهاد بشه و ردشون ڪنه؟..
سریع با عصبانیت گفت:چی؟
_بیا اینم نمیدونی..
اگر میتونست به ڪسی بگه ڪه باهات قرار میزاره مجبور نبود پیشنهادهاے بقیه رو بشنوه...
اینو گفتم و خواستم سمت یڪی از اتاقا برم ڪه دستمو گرفت و گفت:وایسا
آروم برگشتم سمتش ڪه گفت:خیل خوب میدونم دلت از یه جاے دیگه پره و دارے سر من خالیش میڪنی...
خواستم چیزے بگم ڪه دستشو روے لبم گذاتش و گفت:ولی منم دلایل خودمو دارم..
توے اولین فرصت سعی میڪنم بهشون بگم
خوبه؟.
حالا بگو ببینم ڪی اینجورے عصبیت ڪرده،بهم بگو،بگو تا حسابشو بزارم ڪف دستش،ڪی تونسته بهت بگه تو بچه اے و پست زده؟...
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#36
خودمو ازش جدا ڪردم و گفتم:هیچڪس
لبخندے زدو گفت:هیچڪس؟...
سرے تڪون دادم و گفتم:آره هیچڪس
_باشه من دیگه میرم مواظب خودت باش..
خواست بره ڪه ڪلافه دستی به موهام ڪشیدم و گفتم:وایسا.
لبخند یه ورے تحویلم داد و گفتم:امشب بمون فردا صبح برو
_مرسی وروج...
با عصبانیت خیره شدم بهش ڪه دستاشو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت:باشه نمیگم بابا
محڪم خودشو روے مبل انداخت و گفت:شروع ڪن دیگه یه چیزے درست ڪن بخوریم..
_پررو
خندیدو گفت:از حالا باید یاد بگیرے قراره هر روز براے خودت غذا درست ڪنی...
با اخم به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:از آشپزے متنفرم..
_ببخشید دیگه
ـــــــــــ
بی حوصله مشغول درست ڪردن یه غذای مسخره شدم و بعد از خوردن غذا رفتم اتاقو لوڪاس روے مبل توے سالن خوابید...
وقتی بیدار شدم لوڪاس رفته بودو برام یه یادداشت گذاشته بود..
با زنگ خوردن گوشیم از فڪر بیرون اومدم و گوشیمو برداشتم..
دڪمه اتصالو زدم و گفتم:بله؟
ولی صدایی نیومد..
_الو،الو...
مریضی مگه؟
لعنتی گفتم و قطعش ڪردم
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#35
از این ڪلمه متنفر بودم سریع توے حرفش پریدم و با حرص و عصبانیت گفتم:بچه،بچه، بچه از این ڪلمه متنفرم
اگر بچه بود چرا باهاش قرار گذاشتی؟...
تو ڪه میدونستی برات بچست چرا شروعش ڪردے؟..
_یاسم...
_بس ڪن.
تو الان بیست و هشت سالته
ولی سوفیا چی؟..
اگر ڪم سنه اگر بچست باید از همون اول فڪرشو میڪردے نه الان...
تا ڪی قراره بخاطر تو احساساتشو بروز نده؟
تا ڪی باید بهش پیشنهاد بشه و ردشون ڪنه؟..
سریع با عصبانیت گفت:چی؟
_بیا اینم نمیدونی..
اگر میتونست به ڪسی بگه ڪه باهات قرار میزاره مجبور نبود پیشنهادهاے بقیه رو بشنوه...
اینو گفتم و خواستم سمت یڪی از اتاقا برم ڪه دستمو گرفت و گفت:وایسا
آروم برگشتم سمتش ڪه گفت:خیل خوب میدونم دلت از یه جاے دیگه پره و دارے سر من خالیش میڪنی...
خواستم چیزے بگم ڪه دستشو روے لبم گذاتش و گفت:ولی منم دلایل خودمو دارم..
توے اولین فرصت سعی میڪنم بهشون بگم
خوبه؟.
حالا بگو ببینم ڪی اینجورے عصبیت ڪرده،بهم بگو،بگو تا حسابشو بزارم ڪف دستش،ڪی تونسته بهت بگه تو بچه اے و پست زده؟...
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#36
خودمو ازش جدا ڪردم و گفتم:هیچڪس
لبخندے زدو گفت:هیچڪس؟...
سرے تڪون دادم و گفتم:آره هیچڪس
_باشه من دیگه میرم مواظب خودت باش..
خواست بره ڪه ڪلافه دستی به موهام ڪشیدم و گفتم:وایسا.
لبخند یه ورے تحویلم داد و گفتم:امشب بمون فردا صبح برو
_مرسی وروج...
با عصبانیت خیره شدم بهش ڪه دستاشو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت:باشه نمیگم بابا
محڪم خودشو روے مبل انداخت و گفت:شروع ڪن دیگه یه چیزے درست ڪن بخوریم..
_پررو
خندیدو گفت:از حالا باید یاد بگیرے قراره هر روز براے خودت غذا درست ڪنی...
با اخم به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم:از آشپزے متنفرم..
_ببخشید دیگه
ـــــــــــ
بی حوصله مشغول درست ڪردن یه غذای مسخره شدم و بعد از خوردن غذا رفتم اتاقو لوڪاس روے مبل توے سالن خوابید...
وقتی بیدار شدم لوڪاس رفته بودو برام یه یادداشت گذاشته بود..
با زنگ خوردن گوشیم از فڪر بیرون اومدم و گوشیمو برداشتم..
دڪمه اتصالو زدم و گفتم:بله؟
ولی صدایی نیومد..
_الو،الو...
مریضی مگه؟
لعنتی گفتم و قطعش ڪردم
۲.۲k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.