p18
وقتی که وارد عمارت شدیم دیدم نامجون و جونگی پیش هم نشستن و آنا هم روی مبل تکی...تهیونگ هم روی یه مبل تک دیگه تو گوشی بود..
و مامان بابای کوک باهم حرف میزدن...
+سلام به همگی....
*به....یه کف مرتب واسه عروس دومادمون...
و همه دست زدن و خندم گرفت..
×چیزی پسند کردید پسرم؟..
_آره...همه چی اوکیه..
=عالیه...
+آنا...پاشو ببینم...چرا بیحالی...
&جانم...من اوکیم...
=اگه خسته ای برو بخواب...
&....ممنون نه..
+...ما بریم لباسامونو عوض کنیم...
رسیدیم تو اتاقمون... جونگکوک همون اول نایلون هارو رها کرد رو زمین و خودشو انداخت روی تخت...انقدر نایلون های خرید زیاد بودن که یکیشون رفت زیر پام و افتادم روی جونگکوک...
نفسم حبس شد و سرمو آوردن بالا که ل*با*م*ون روی هم قرار گرفت...یه ۵ ثانیه همونجوری موندیم که من پاشدم...
+جونگکوک چیکار میکنی؟؟..
_....تو افتادی روی من!..
+نزدیک بود منو ب*ب*وس*ی.
بلند شد و دو طرف پهلومو تو دستاش گرفت..
_..هه ب*و**سه؟...میخوای بو*س*ه واقعی رو نشونت بدم؟!
بدنم کاملا چفت دیوار بود و دوتا دستش سمت راست و چپ روی دیوار بود... و منم سرمو بر گردونده بودم و چشمامو بسته بودم......
دستامو گذاشتم رو س*ی*نش تا هولش بدم...
ولی انگار داشتم سنگو فشار میدادم ...
+برو اونور میگم...
_...
رفت کنار و لباساش و جلوی چشم خودم عوض کرد..و رفت بیرون..
منم زود لباسامو عوض کردم و رفتم نشستم...
روی مبل نشستم و پامو انداختم روی اون یکی پام...آنا پیشم نشسته بود که سرشو گذاشتم روی شونم...
+چیشده؟!..
&..حوصلم سر رفتش... حالت تهوع و استرس دارم...
بغلش کردم..
+تهیونگ...یه لیوان آب میدی از رو میز؟..
=آره...
یه لیوان آب رو دادم آنا...و آنا هم یکمشو خورد..
+..بریم دکتر...
&نه...
=چی شده؟؟
که جونگکوک توی گوشش لب زد..
_به تو چه؟..
=..زهرمار..همینجوری گفتم..
&چیز خاصی نیست...
+خب برو بخواب بالا...
×بیاید شام...
+بیاید...
رفتم کنار جونگکوک نشستم...جونگی نامجون...مامان جونگکوک با باباش و تهیونگ و آنا..
×چی میخوری؟..
+از اون ذرته و یه کم سوپ...
×بیا عزیزم...
+مرسی...
٪ات..چرا رژیم میگیری؟...تو که خوبی...یه کم بخور...داری میشکنی...
+تو خودت چرا کم میخوری؟!
٪من آخه...
توی گوشش لب زدم..
+خوب که هستی...میخوای به چشمش بیای..؟.
که محکم زد رو پام...
+آیی وحشی..
و مامان بابای کوک باهم حرف میزدن...
+سلام به همگی....
*به....یه کف مرتب واسه عروس دومادمون...
و همه دست زدن و خندم گرفت..
×چیزی پسند کردید پسرم؟..
_آره...همه چی اوکیه..
=عالیه...
+آنا...پاشو ببینم...چرا بیحالی...
&جانم...من اوکیم...
=اگه خسته ای برو بخواب...
&....ممنون نه..
+...ما بریم لباسامونو عوض کنیم...
رسیدیم تو اتاقمون... جونگکوک همون اول نایلون هارو رها کرد رو زمین و خودشو انداخت روی تخت...انقدر نایلون های خرید زیاد بودن که یکیشون رفت زیر پام و افتادم روی جونگکوک...
نفسم حبس شد و سرمو آوردن بالا که ل*با*م*ون روی هم قرار گرفت...یه ۵ ثانیه همونجوری موندیم که من پاشدم...
+جونگکوک چیکار میکنی؟؟..
_....تو افتادی روی من!..
+نزدیک بود منو ب*ب*وس*ی.
بلند شد و دو طرف پهلومو تو دستاش گرفت..
_..هه ب*و**سه؟...میخوای بو*س*ه واقعی رو نشونت بدم؟!
بدنم کاملا چفت دیوار بود و دوتا دستش سمت راست و چپ روی دیوار بود... و منم سرمو بر گردونده بودم و چشمامو بسته بودم......
دستامو گذاشتم رو س*ی*نش تا هولش بدم...
ولی انگار داشتم سنگو فشار میدادم ...
+برو اونور میگم...
_...
رفت کنار و لباساش و جلوی چشم خودم عوض کرد..و رفت بیرون..
منم زود لباسامو عوض کردم و رفتم نشستم...
روی مبل نشستم و پامو انداختم روی اون یکی پام...آنا پیشم نشسته بود که سرشو گذاشتم روی شونم...
+چیشده؟!..
&..حوصلم سر رفتش... حالت تهوع و استرس دارم...
بغلش کردم..
+تهیونگ...یه لیوان آب میدی از رو میز؟..
=آره...
یه لیوان آب رو دادم آنا...و آنا هم یکمشو خورد..
+..بریم دکتر...
&نه...
=چی شده؟؟
که جونگکوک توی گوشش لب زد..
_به تو چه؟..
=..زهرمار..همینجوری گفتم..
&چیز خاصی نیست...
+خب برو بخواب بالا...
×بیاید شام...
+بیاید...
رفتم کنار جونگکوک نشستم...جونگی نامجون...مامان جونگکوک با باباش و تهیونگ و آنا..
×چی میخوری؟..
+از اون ذرته و یه کم سوپ...
×بیا عزیزم...
+مرسی...
٪ات..چرا رژیم میگیری؟...تو که خوبی...یه کم بخور...داری میشکنی...
+تو خودت چرا کم میخوری؟!
٪من آخه...
توی گوشش لب زدم..
+خوب که هستی...میخوای به چشمش بیای..؟.
که محکم زد رو پام...
+آیی وحشی..
۱۸.۳k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.