پارت ۶۷ Blood moon
پارت ۶۷ Blood moon
فقط خدا میدونستم تو دلم چه خبره
دیدم ساکت داره به یه گوشه نگاه میکنه و حرفی نمیزنه
با بی حوصلگی گفتم
ا/ت:چی میخواستی بگی؟سرکارم گزاشتی؟...
کوک:هان؟
یه چپ چپی نگاش کردم که حساب کار دستش اومد
سریع جدی شد و گفت
کوک:راجب بچس
با این حرفش سریع جبهه گرفتم
میدونستم الان میخواد بگه باید بندازیش و نمیخوامش
ولی من میخواستم بچه رو به دنیا بیارم
تا سرمو با اون گرم کنم
گفتم
ا/ت:خب؟
کوک:باید سقطش کنی
ا/ت:من این کارو نمیکنم
کوک:ا/ت حوصله ی کل کل باهات و ندارم...وقتی میگم باید سقطش کنی یعنی باید سقط شه...فهمیدی
ا/ت:نه نفهمیدم...من این بچه رو سقطش نمیکنم همه چیزمو ازم گرفتی...دیگه نمیزارم تین بچه رو ازم بگیری
کوک:هه هه...چطور میخوای بچه ای رو که از باباش بدت میاد
به دنیا بیاری؟
با تلخی گفتم
ا/ت:از باباش بدم میاد نه خودش
کوک:ببین من نمیخوام یه توله سگ بندازی که شب تا صبح واق واق کنه فهمیدی؟
فقط خدا میدونستم تو دلم چه خبره
دیدم ساکت داره به یه گوشه نگاه میکنه و حرفی نمیزنه
با بی حوصلگی گفتم
ا/ت:چی میخواستی بگی؟سرکارم گزاشتی؟...
کوک:هان؟
یه چپ چپی نگاش کردم که حساب کار دستش اومد
سریع جدی شد و گفت
کوک:راجب بچس
با این حرفش سریع جبهه گرفتم
میدونستم الان میخواد بگه باید بندازیش و نمیخوامش
ولی من میخواستم بچه رو به دنیا بیارم
تا سرمو با اون گرم کنم
گفتم
ا/ت:خب؟
کوک:باید سقطش کنی
ا/ت:من این کارو نمیکنم
کوک:ا/ت حوصله ی کل کل باهات و ندارم...وقتی میگم باید سقطش کنی یعنی باید سقط شه...فهمیدی
ا/ت:نه نفهمیدم...من این بچه رو سقطش نمیکنم همه چیزمو ازم گرفتی...دیگه نمیزارم تین بچه رو ازم بگیری
کوک:هه هه...چطور میخوای بچه ای رو که از باباش بدت میاد
به دنیا بیاری؟
با تلخی گفتم
ا/ت:از باباش بدم میاد نه خودش
کوک:ببین من نمیخوام یه توله سگ بندازی که شب تا صبح واق واق کنه فهمیدی؟
۸.۶k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.