داستان امشب 😁 میترسی نخونن 🗿
Scary time...
سلام؛
اسم من حسین هست و ۱۷ سالمه
و میخوام یکی از اتفاقات وحشت ناکی ک برام اتفاق افتاده و شاید خیلی هاتون باور نکنید رو براتون بنویسم
موضوع ماله یک سال پیشه من با خانواده
رفته بودیم خونه ی مادر بزرگم و خونشون شهرستانه
خیلی اهل اینجور چیزا و جن و ارواح و...بودم
بریم سر اصل مطلب
از تهران راه افتادیم ب سمت شهرستانمون
وقتی که رسیدیم ساعت حوالی ۲:۳۰شب بود
خونه مادر بزرگ من قدیمیه و حدودا ۱۷۰متر میشه
وقتی که رسیدیم مادر بزرگم منتظرمون بود
گفت خسته اید برید بخوابید مامان و بابامو برادر بزرگم رفتن خوابیدن من به مادر بزرگم
گفتم منم یه چرخی تو حیاط میزنم بعد میخوابم
اونم قبول کردو من یه ۲۰ دقیقه ای فقط تو حیاط بودم به خودم گفتم اینجا جن و ارواح زیاد داره ها پسر مراقب خودت باش
و بایه پوسخند رفتمو خوابیدم
ساعت حدودا ۳:۳۵بود که از خواب بیدار شدم وفقط صدای تیک تاک ساعت میومد
خیلی هم شنیده بودم بیدار شدن تو ساعت ۳ اوج فعالیت جن ها و ارواح هاست
ولی به خودم ارامش دادمو گفتم بخواب هیچی نیست ولی انگار از حیاط صدا هایی میومد حالت خنده های ریز
من با اینکه هیچی ندیده بودم وحشت کرده بودم و با ترسو لرز رفتم سمت حیاط دیدم هیچکس اونجا نیستو صدایی هم نمیاد
باز برگشتم که بخوابم ولی ایندفعه صدا قوی تر شد قلبم داشت از جاش میکند رفتم سمت حیاط که دیدم گوشه گوشه حیاط یه نفر وایساده
و من داد زدمو بی حس روی زمین افتادمو مامانو باباو... اومدنو با هزار زور و معرکه منو خوابودن
فردای اون روز مادر بزرگم گفت نباید اون موقعی که بیدار شدی جایی میرفتی
واقعا داشت مثل یه کشیش با تجربه صحبت میکرد منم قبول کردمو از اون ببعد یا خونه مادر بزرگم نمیرم یا اگر هم برم باید یکی بغلم بخوابه.
☆☆☆☆☆☆☆☆
سلام؛
اسم من حسین هست و ۱۷ سالمه
و میخوام یکی از اتفاقات وحشت ناکی ک برام اتفاق افتاده و شاید خیلی هاتون باور نکنید رو براتون بنویسم
موضوع ماله یک سال پیشه من با خانواده
رفته بودیم خونه ی مادر بزرگم و خونشون شهرستانه
خیلی اهل اینجور چیزا و جن و ارواح و...بودم
بریم سر اصل مطلب
از تهران راه افتادیم ب سمت شهرستانمون
وقتی که رسیدیم ساعت حوالی ۲:۳۰شب بود
خونه مادر بزرگ من قدیمیه و حدودا ۱۷۰متر میشه
وقتی که رسیدیم مادر بزرگم منتظرمون بود
گفت خسته اید برید بخوابید مامان و بابامو برادر بزرگم رفتن خوابیدن من به مادر بزرگم
گفتم منم یه چرخی تو حیاط میزنم بعد میخوابم
اونم قبول کردو من یه ۲۰ دقیقه ای فقط تو حیاط بودم به خودم گفتم اینجا جن و ارواح زیاد داره ها پسر مراقب خودت باش
و بایه پوسخند رفتمو خوابیدم
ساعت حدودا ۳:۳۵بود که از خواب بیدار شدم وفقط صدای تیک تاک ساعت میومد
خیلی هم شنیده بودم بیدار شدن تو ساعت ۳ اوج فعالیت جن ها و ارواح هاست
ولی به خودم ارامش دادمو گفتم بخواب هیچی نیست ولی انگار از حیاط صدا هایی میومد حالت خنده های ریز
من با اینکه هیچی ندیده بودم وحشت کرده بودم و با ترسو لرز رفتم سمت حیاط دیدم هیچکس اونجا نیستو صدایی هم نمیاد
باز برگشتم که بخوابم ولی ایندفعه صدا قوی تر شد قلبم داشت از جاش میکند رفتم سمت حیاط که دیدم گوشه گوشه حیاط یه نفر وایساده
و من داد زدمو بی حس روی زمین افتادمو مامانو باباو... اومدنو با هزار زور و معرکه منو خوابودن
فردای اون روز مادر بزرگم گفت نباید اون موقعی که بیدار شدی جایی میرفتی
واقعا داشت مثل یه کشیش با تجربه صحبت میکرد منم قبول کردمو از اون ببعد یا خونه مادر بزرگم نمیرم یا اگر هم برم باید یکی بغلم بخوابه.
☆☆☆☆☆☆☆☆
۲۳.۹k
۰۶ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.