روزگار روانی
پارت 25
ویو تهیونگ
با حرفی که گفت خوشحال شدم ولی از اینکه فقط دوماه دیگه مونده تا ات بره ناراحت بودم شاید فکر کنه حواسم بهش نیست ولی حواسم بهش هست هرچند که ازش خیلی نفرت دارم ولی خوب اشکال نداره توی مطب دکتر که منتظر نوبت بودیم نگاش میکردم داشت با حسرت به بقیه زوج ها نگاه میکرد که خیلی زود دوست پیدا کرد اومدیم بیرون از مطب
ات:من کار دارم باید برم جایی
تهیونگ:به خدمتکار بگو چه کاری داری برات انجام میده
ات:لباسهای بچم و میخوام خودم انتخاب کنم
تهیونگ:پس با خودم میری
ات:باش
رفتم سوار شدم توی ماشین ات داشت میومد میخواستم کمکش کنم ولی نمیشد غرورم نمیزاشت اومد نشست و حرکت کردن سمت فروشگاه رسیدیم و رفتیم تو ات با هر چیزی که میدید ذوق میکرد ولی بعدش ذوقش محو میشد نمیدونم چرا چی تو سرشه شاید به خاطر اینکه دوماه دیگه باید بچه هاشو ول کنه ولی میتونه ول نکنه یعنی اگه مادر باشه نباید ول کنه
ویو ات
با کلی ذوق میرفتم و انتخاب میکردم ولی بعد اینکه یادم میومد نمیتونم بچه هام تو این لباس ببینم ناراحت میشدم
همه خرید ها رو کردم که یهو مغازه بستنی فروشی دیدم میخواستم برم ولی اومدم کنار نمیخواستم تهیونگ برام چیزی بخره با کلی کلنجار رفتن با خودم اومد کنار و رفتم توی ماشین
ویو تهیونگ
معلوم بود بستنی میخواد برام خیلی عجیب بود ات هیچ وقت نمیگم من هوس کردم شایدم نمیخواد بگه ولی خوب خیلی گناه داشت این همه درد به جون بکشه ولی آخر هیچ کس حتی بهش توجه هم نمیکنه دیروز که توی اتاقم بودم فهمیدم یه سری از خدمتکار ها داشتن به ات تیکه مینداختن ولی چیزی بهشون نگفتم رفتم و یدونه بستنی کاکائویی که ات دوست داره گرفتم و رفتم تو ماشین با دیدن بستنی تو چشماش خوشحالی میشه دید
تهیونگ:بیا
ات:نمیخوام
تهیونگ:برای تو نیست برای بچه هام
ات:بچه هات هم نمیخوان
تهیونگ:چرا میخوان
ات:ولم کن
تهیونگ :حالا که نمیخوایی مهم نیست
دختره خیره سر پیاده شدم و جلوی چشماش انداختمش توی آشغالا و نشستم و راه افتادیم تا عمارت راه زیادی بود ات هیچ وقت با من یا با افراد عمارت حرف نمیزنه ولی واقعا دوست دارم دوباره کلمه دوست دارم و از دهنش بشنوم هنوز دارم دنبال اونی که این زندگی به گند کشیده میگردم هنوز پیداش نکردم دیگه ناامید شدم و گفتم ولش کنن الان چیز مهم تری هست ات آتی که میخواد بره
تهیونگ:میخوای یه ماه دیگه بری(سرد)
ات:.......................ا...ره
تهیونگ:میری کجا
ات:فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه
تهیونگ:به من ربطی نداره زنم کجا میخواد بره
ات:زنت یک سال پیش به دست خودت مرد
تهیونگ:چندبار بگم من اون کار نکردم (عربده)
ات:باشه تو نکردی ولی منم نمیخوام دیگه اینجا باشم
تهیونگ:باشه خیلی هم خوشحال میشیم نباشی.....
ویو تهیونگ
با حرفی که گفت خوشحال شدم ولی از اینکه فقط دوماه دیگه مونده تا ات بره ناراحت بودم شاید فکر کنه حواسم بهش نیست ولی حواسم بهش هست هرچند که ازش خیلی نفرت دارم ولی خوب اشکال نداره توی مطب دکتر که منتظر نوبت بودیم نگاش میکردم داشت با حسرت به بقیه زوج ها نگاه میکرد که خیلی زود دوست پیدا کرد اومدیم بیرون از مطب
ات:من کار دارم باید برم جایی
تهیونگ:به خدمتکار بگو چه کاری داری برات انجام میده
ات:لباسهای بچم و میخوام خودم انتخاب کنم
تهیونگ:پس با خودم میری
ات:باش
رفتم سوار شدم توی ماشین ات داشت میومد میخواستم کمکش کنم ولی نمیشد غرورم نمیزاشت اومد نشست و حرکت کردن سمت فروشگاه رسیدیم و رفتیم تو ات با هر چیزی که میدید ذوق میکرد ولی بعدش ذوقش محو میشد نمیدونم چرا چی تو سرشه شاید به خاطر اینکه دوماه دیگه باید بچه هاشو ول کنه ولی میتونه ول نکنه یعنی اگه مادر باشه نباید ول کنه
ویو ات
با کلی ذوق میرفتم و انتخاب میکردم ولی بعد اینکه یادم میومد نمیتونم بچه هام تو این لباس ببینم ناراحت میشدم
همه خرید ها رو کردم که یهو مغازه بستنی فروشی دیدم میخواستم برم ولی اومدم کنار نمیخواستم تهیونگ برام چیزی بخره با کلی کلنجار رفتن با خودم اومد کنار و رفتم توی ماشین
ویو تهیونگ
معلوم بود بستنی میخواد برام خیلی عجیب بود ات هیچ وقت نمیگم من هوس کردم شایدم نمیخواد بگه ولی خوب خیلی گناه داشت این همه درد به جون بکشه ولی آخر هیچ کس حتی بهش توجه هم نمیکنه دیروز که توی اتاقم بودم فهمیدم یه سری از خدمتکار ها داشتن به ات تیکه مینداختن ولی چیزی بهشون نگفتم رفتم و یدونه بستنی کاکائویی که ات دوست داره گرفتم و رفتم تو ماشین با دیدن بستنی تو چشماش خوشحالی میشه دید
تهیونگ:بیا
ات:نمیخوام
تهیونگ:برای تو نیست برای بچه هام
ات:بچه هات هم نمیخوان
تهیونگ:چرا میخوان
ات:ولم کن
تهیونگ :حالا که نمیخوایی مهم نیست
دختره خیره سر پیاده شدم و جلوی چشماش انداختمش توی آشغالا و نشستم و راه افتادیم تا عمارت راه زیادی بود ات هیچ وقت با من یا با افراد عمارت حرف نمیزنه ولی واقعا دوست دارم دوباره کلمه دوست دارم و از دهنش بشنوم هنوز دارم دنبال اونی که این زندگی به گند کشیده میگردم هنوز پیداش نکردم دیگه ناامید شدم و گفتم ولش کنن الان چیز مهم تری هست ات آتی که میخواد بره
تهیونگ:میخوای یه ماه دیگه بری(سرد)
ات:.......................ا...ره
تهیونگ:میری کجا
ات:فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه
تهیونگ:به من ربطی نداره زنم کجا میخواد بره
ات:زنت یک سال پیش به دست خودت مرد
تهیونگ:چندبار بگم من اون کار نکردم (عربده)
ات:باشه تو نکردی ولی منم نمیخوام دیگه اینجا باشم
تهیونگ:باشه خیلی هم خوشحال میشیم نباشی.....
۷.۳k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.