فیک:"بزار نجاتت بدم"۱۴
《علامت ها:
_ا.ت
×جونگ کوک
÷نامجون
+یونگی》
+ا.ت!
یونگی با کمک نامجون به زحمت خودشو به ا.ت رسونده بود و تا از راه رسید شاهد از حال رفتن ا.ت توی بغل جونگ کوک شد
÷میدونستم...میدونستم اگه همینجور به گریه کردن ادامه بده از حال میره
×باور کنید تقصیر من نبود!
÷میدونم آقای جئون از دیشبه وضعیتش همینه
+لعنتی!یعنی چی انقدر اذیتش میکنه...
.
.
.
ا.ت بعد دو ساعت بهوش اومد و با اصرار پسرا به حرف اومد:
اون...اون هیچ گناهی نداشت..!
یونگی بدون اینکه چیزی بگه و حرکتی بکنه به دیوار زل زده بود
گمون نکنم بعد این همه اتفاق بتونه مرگ بهترین دوستش و برادرش رو تحمل کنه
هوسوک همه کس اون بود... همه کس!
÷یونگی؟ یونگی حالت خوبه؟
+همش تقصیر منه...اون بخاطر من عذاب وجدان گرفته بود! همش تقصیر منه احمقه که سرزنشش کردم!
÷یونگی اصلا اینطور نیست اون فقط...یونگی؟یونگی؟؟؟
فکر میکنم بیهوش شدنش بعد این همه اتفاقات ناگوار و دیدن درد کشیدن عزیزانش عادی باشه...
.
.
.
یونگی با دستای لرزونش عکسای هوسوک رو توی گوشیش مرور میکرد
دیگه با رفتن اون یونگی واقعا تنها شده بود
پدرش اونو ول کرد
خانوادش تردش کردن
و مادرش هم گم و گور شد
بعد این همه اتفاق تنها کسی که به فکر یونگی بود و کنارش بود هوسوک بود
اما بعد اون چی؟
بعد اون کی پیشش میبود؟
کی تنهاییاشو جبران میکرد؟
کی روی زخماش مرحم میذاشت؟
هچیکس!
بعد هوسوک دیگه یونگی بی کس ترین آدم دنیا شده بود
اما در این زمان بعد حس های تنهایی و بیکسی و از دست دادن همه چیز... یک چیزه که سراغت میاد!
حس انتقام!
.
.
.
یونگی یهو با ضرب وارد اتاق ا.ت شد و رو به جونگ کوک ا.ت و نامجون گفت:
بیاین انتقام بگیریم...انتقام خودمون
و عزیزامونو!
.
.
.
계속
نظراتتون=شرط برای پارت بعد
_ا.ت
×جونگ کوک
÷نامجون
+یونگی》
+ا.ت!
یونگی با کمک نامجون به زحمت خودشو به ا.ت رسونده بود و تا از راه رسید شاهد از حال رفتن ا.ت توی بغل جونگ کوک شد
÷میدونستم...میدونستم اگه همینجور به گریه کردن ادامه بده از حال میره
×باور کنید تقصیر من نبود!
÷میدونم آقای جئون از دیشبه وضعیتش همینه
+لعنتی!یعنی چی انقدر اذیتش میکنه...
.
.
.
ا.ت بعد دو ساعت بهوش اومد و با اصرار پسرا به حرف اومد:
اون...اون هیچ گناهی نداشت..!
یونگی بدون اینکه چیزی بگه و حرکتی بکنه به دیوار زل زده بود
گمون نکنم بعد این همه اتفاق بتونه مرگ بهترین دوستش و برادرش رو تحمل کنه
هوسوک همه کس اون بود... همه کس!
÷یونگی؟ یونگی حالت خوبه؟
+همش تقصیر منه...اون بخاطر من عذاب وجدان گرفته بود! همش تقصیر منه احمقه که سرزنشش کردم!
÷یونگی اصلا اینطور نیست اون فقط...یونگی؟یونگی؟؟؟
فکر میکنم بیهوش شدنش بعد این همه اتفاقات ناگوار و دیدن درد کشیدن عزیزانش عادی باشه...
.
.
.
یونگی با دستای لرزونش عکسای هوسوک رو توی گوشیش مرور میکرد
دیگه با رفتن اون یونگی واقعا تنها شده بود
پدرش اونو ول کرد
خانوادش تردش کردن
و مادرش هم گم و گور شد
بعد این همه اتفاق تنها کسی که به فکر یونگی بود و کنارش بود هوسوک بود
اما بعد اون چی؟
بعد اون کی پیشش میبود؟
کی تنهاییاشو جبران میکرد؟
کی روی زخماش مرحم میذاشت؟
هچیکس!
بعد هوسوک دیگه یونگی بی کس ترین آدم دنیا شده بود
اما در این زمان بعد حس های تنهایی و بیکسی و از دست دادن همه چیز... یک چیزه که سراغت میاد!
حس انتقام!
.
.
.
یونگی یهو با ضرب وارد اتاق ا.ت شد و رو به جونگ کوک ا.ت و نامجون گفت:
بیاین انتقام بگیریم...انتقام خودمون
و عزیزامونو!
.
.
.
계속
نظراتتون=شرط برای پارت بعد
۴۶.۲k
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.