تقدیر سیاه و سفید p89
چشمامو باز کردم نور زیادی به چشم میخورد
صدای پرستار از سمت راستم میومد:خانم بهوش اومدین ..حالتون خوبه ؟
تازه اتفاقات به یادم اومدن سری نشستم : کو تهیونگ..کجاست؟؟
پرستار:تهیونگ کیه خانم
بعد مکثی گفتم:شوهرم ...شوهرم کجاست
پرستار:عاها شوهرتون ..تو حیاطن
با هول از تخت پاشدم که سرم گیج رفت پرستار گرفتتم: خانم باید استراحت کنین بشینین
سری گفتم: ننن من باید ببینمش ...لطفا کمکم کنین برم حیاط
پرستار دستمو گرفت و با کمکش رفتم حیاط بیمارستان ،بهش اشاره کردم که دیگه نیاد
خودم رفتم جلو رو نیمکت نشسته بود و به اسمون نگاه میکرد بدون اینکه متوجهم بشه رفتش پشتش
قلبم فرمان میداد
منم با اشتیاق انجام میدادم چون میدونم قلبم دیگه بهم دروغ نمیگه ....دستمو گذاشتم رو شونش ،برگشت و با دیدنم ایستاد
رفت جلوش با فاصله کم ایستادم و تو چشاش مشکیش زل زدم: می بخشم .....میبخشم چون...چون عاشقتم
چشمای پر اشکش میدرخشید زبونش بند اومده بود،خودم پریدم بغلش به خودش اومد
اونم محکم بغلم کرد
جدا شدم با هول گفت:ب..باورم نمیشه ...ونسا ..ممنونتم ..
گفتم:باورت بشه ...از تصمیمم پشیمونم نکن تهیونگ
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت: مطمئن باش پشیمون نمیشی قسم میخورم همه چیز رو جبران کنم ......چنان زندگی ای برات بسازم که دیگه هیچ وقت غصه نخوری
از تو جیبش چیزی دراورد ،با دیدن گردنبند ماهم لبخند عمیقی زدم
انداخت گردنم یاده جملش افتادم که بهم میگفت چون چشات خاکستریه مثل ماه میمونی با این تفاوت که ماه تو روز زیباییش کم میشه در حالی که تو خوشگل تر میشی
مشتاقانه لباشو رو لبام گذاشت با لذت میبوسید بهتر از هر وقت همراهیش میکردم
با صدای کسی از هم جدا شدیم
آقای لی:پس بلاخره جواب سوال روانشناس رو فهمیدی
برگشتم و لبخندی زدم: اره
تهیونگ: چه سوالی
گفتم:اینکه هنوز دوست دارم یا ن
تهیونگ: پس اونی که میگفتی دوسش داری چی؟
دستاشو دو طرف گونش گذاشتم:عشق هیچ کس به غیر از تو توی دلم جایی نداشته و نداره
دستاشو قفل دستام کرد :موافقی بریم خونمون
با ذوق گفتم: اره
از اقای لی خدافظی کردیم و رفتیم خونه از ماشین که پیاده شدم سمتم اومد از کمر بلندم کرد و تو هوا چرخوندم ..تهیونگ: خدایااا شکرتتتت ....زندگیمو بهم برگردوندی
میخندیدم تهیونگم میخندید
بهترین حس دنیا رو داشتم روی میز نشستیم و ناهار خوردیم نگاهش همش به من بود .....وقتی داشتیم از پله ها میرفتیم بالا گفتم: میشه تو اون اتاق خواب نریم ..دل خوشی از اونجا ندارم
تهیونگ: باشه عزیزم بیا بریم اینجا
وارد اتاق دیگه ای شدیم از اونجا بزرگ تر بود روی تخت گلبرگ های قرمز ریخته شده بود و تزئین شده بود
صدای پرستار از سمت راستم میومد:خانم بهوش اومدین ..حالتون خوبه ؟
تازه اتفاقات به یادم اومدن سری نشستم : کو تهیونگ..کجاست؟؟
پرستار:تهیونگ کیه خانم
بعد مکثی گفتم:شوهرم ...شوهرم کجاست
پرستار:عاها شوهرتون ..تو حیاطن
با هول از تخت پاشدم که سرم گیج رفت پرستار گرفتتم: خانم باید استراحت کنین بشینین
سری گفتم: ننن من باید ببینمش ...لطفا کمکم کنین برم حیاط
پرستار دستمو گرفت و با کمکش رفتم حیاط بیمارستان ،بهش اشاره کردم که دیگه نیاد
خودم رفتم جلو رو نیمکت نشسته بود و به اسمون نگاه میکرد بدون اینکه متوجهم بشه رفتش پشتش
قلبم فرمان میداد
منم با اشتیاق انجام میدادم چون میدونم قلبم دیگه بهم دروغ نمیگه ....دستمو گذاشتم رو شونش ،برگشت و با دیدنم ایستاد
رفت جلوش با فاصله کم ایستادم و تو چشاش مشکیش زل زدم: می بخشم .....میبخشم چون...چون عاشقتم
چشمای پر اشکش میدرخشید زبونش بند اومده بود،خودم پریدم بغلش به خودش اومد
اونم محکم بغلم کرد
جدا شدم با هول گفت:ب..باورم نمیشه ...ونسا ..ممنونتم ..
گفتم:باورت بشه ...از تصمیمم پشیمونم نکن تهیونگ
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت: مطمئن باش پشیمون نمیشی قسم میخورم همه چیز رو جبران کنم ......چنان زندگی ای برات بسازم که دیگه هیچ وقت غصه نخوری
از تو جیبش چیزی دراورد ،با دیدن گردنبند ماهم لبخند عمیقی زدم
انداخت گردنم یاده جملش افتادم که بهم میگفت چون چشات خاکستریه مثل ماه میمونی با این تفاوت که ماه تو روز زیباییش کم میشه در حالی که تو خوشگل تر میشی
مشتاقانه لباشو رو لبام گذاشت با لذت میبوسید بهتر از هر وقت همراهیش میکردم
با صدای کسی از هم جدا شدیم
آقای لی:پس بلاخره جواب سوال روانشناس رو فهمیدی
برگشتم و لبخندی زدم: اره
تهیونگ: چه سوالی
گفتم:اینکه هنوز دوست دارم یا ن
تهیونگ: پس اونی که میگفتی دوسش داری چی؟
دستاشو دو طرف گونش گذاشتم:عشق هیچ کس به غیر از تو توی دلم جایی نداشته و نداره
دستاشو قفل دستام کرد :موافقی بریم خونمون
با ذوق گفتم: اره
از اقای لی خدافظی کردیم و رفتیم خونه از ماشین که پیاده شدم سمتم اومد از کمر بلندم کرد و تو هوا چرخوندم ..تهیونگ: خدایااا شکرتتتت ....زندگیمو بهم برگردوندی
میخندیدم تهیونگم میخندید
بهترین حس دنیا رو داشتم روی میز نشستیم و ناهار خوردیم نگاهش همش به من بود .....وقتی داشتیم از پله ها میرفتیم بالا گفتم: میشه تو اون اتاق خواب نریم ..دل خوشی از اونجا ندارم
تهیونگ: باشه عزیزم بیا بریم اینجا
وارد اتاق دیگه ای شدیم از اونجا بزرگ تر بود روی تخت گلبرگ های قرمز ریخته شده بود و تزئین شده بود
۴۱.۱k
۰۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.