رمان جاسوس و مدرسه پارت ۵
اکنون( زمان حال) از زبان آنیا:
امروز هم گذر دیگری از روز های تکراری است.
مانند هر روز صبح زود از خواب برخاستم به سوی آشپز خانه رفتم کتری را لبالب از آب سرازیر کردم امروز حال خوشی ندارم. نمی دانم چرا تمامی نان های تست را از فریز بیرون آوردم و یکی یکی داخل تستر قرار دادم حال وقت مالیدن عسل شیرین و کره ی بادام زمینی بود!
عاشق این ترکیب خوشمزه بودم! هیچ چیز جز خوردن مورد علاقه ترین چیز دنیا حال من را بهبود نمی بخشید.
سیبی از یخچال بیرون آوردم و به برش های کوچکی تقسیمش کردم و داخل ظرف مخصوص میوه ام ریخته ام،سپس از یخچال برش کوچکی از پای سیب باقی مانده از عصرانه ی دیروز را برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و با عجله لباس های مدرسه ام را به تن کردم و سوار اتوبوس مدرسه شدم.
جدیدا حال و روز خوبی نداشتم،اشتهایم کم شده بود و صورتم رنگ پریده،افکارم در هم تنیده شده همچون خطوط خط خطی بر روی برگه ی کاغذی که اجازه ی ورود هیچ افکار مثبت و خطوط منسجمی را نمی دادند!
حس کسالت و گاهی افسردگی و احساس بیهودگی،تصور تکراری شدن روز ها تصور از دست دادن هدف والا،نا امیدی شدید بر من غالب شده بود هر گوشه ای را می نگریدم تمامی اجسام،دانش آموزان و ... همه برایم بی معنی بود هدف اصلی را گم کرده بودم.
یا شاید احساس می کردم کسی پشتم را خالی کرده باشد؟ شاید فکر می کردم آن عواطف واقعی در من جایی ندارند.
وقتی به دانش آموزان می نگریدم که هر سال هر ماه و هر روز شاداب و سرحال به مدرسه میآیند حتی با وجود تمامی سختی های پیشروی آنها حتی با تمامی شکست ها و ناراحتی ها،افسوس می خوردم دوست داشتم زندگی معمولی داشته باشم دوست داشتم آن طور که خودم می خواهم زندگی کنم.
چون حتی اگر کسی هم نداند،جریان وجود خانواده ی حاضر الانم و رفتن به چنین مدرسه ای و تامین شدن نیاز های اصلی زندگی فعلیم همچون گذشته بخشی از نقشه و ماموریت پدر هست.
این خواسته ی نفسانی من نیست!
هر چند که در ابتدا هدف اصلی خود را کمک به پدر قرار داده بودم اما وقتی پی بردم کاری نمی توانم از پیش ببرم ناراحت شدم فردی می خواستم که بتوانم تمامی راز هایم،سختی هایم را با او در میان بگذارم و از او مشورتی صادقانه بگیرم! کسی که کاملا باورم کند و مرا بپذیرد و همدردی بکند!
هر چند که در کمک به پدر شاید کوتاهی از من بود که نتوانستم دامیان را نزد خویش نگه دارم و روزی به خانه ی او بروم و با او دوست شوم،ولی تنها کار پیشرو دریافت تمامی استرلا ها و بهترین شدن در مدرسه هست.
تمامی این سال ها با کمک دایی یوری خیلی تلاش کردم تا کنون ۶ ستاره را توانستم دریافت بکنم و فقط مانده دو ستاره ی دیگر!
امروز هم گذر دیگری از روز های تکراری است.
مانند هر روز صبح زود از خواب برخاستم به سوی آشپز خانه رفتم کتری را لبالب از آب سرازیر کردم امروز حال خوشی ندارم. نمی دانم چرا تمامی نان های تست را از فریز بیرون آوردم و یکی یکی داخل تستر قرار دادم حال وقت مالیدن عسل شیرین و کره ی بادام زمینی بود!
عاشق این ترکیب خوشمزه بودم! هیچ چیز جز خوردن مورد علاقه ترین چیز دنیا حال من را بهبود نمی بخشید.
سیبی از یخچال بیرون آوردم و به برش های کوچکی تقسیمش کردم و داخل ظرف مخصوص میوه ام ریخته ام،سپس از یخچال برش کوچکی از پای سیب باقی مانده از عصرانه ی دیروز را برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و با عجله لباس های مدرسه ام را به تن کردم و سوار اتوبوس مدرسه شدم.
جدیدا حال و روز خوبی نداشتم،اشتهایم کم شده بود و صورتم رنگ پریده،افکارم در هم تنیده شده همچون خطوط خط خطی بر روی برگه ی کاغذی که اجازه ی ورود هیچ افکار مثبت و خطوط منسجمی را نمی دادند!
حس کسالت و گاهی افسردگی و احساس بیهودگی،تصور تکراری شدن روز ها تصور از دست دادن هدف والا،نا امیدی شدید بر من غالب شده بود هر گوشه ای را می نگریدم تمامی اجسام،دانش آموزان و ... همه برایم بی معنی بود هدف اصلی را گم کرده بودم.
یا شاید احساس می کردم کسی پشتم را خالی کرده باشد؟ شاید فکر می کردم آن عواطف واقعی در من جایی ندارند.
وقتی به دانش آموزان می نگریدم که هر سال هر ماه و هر روز شاداب و سرحال به مدرسه میآیند حتی با وجود تمامی سختی های پیشروی آنها حتی با تمامی شکست ها و ناراحتی ها،افسوس می خوردم دوست داشتم زندگی معمولی داشته باشم دوست داشتم آن طور که خودم می خواهم زندگی کنم.
چون حتی اگر کسی هم نداند،جریان وجود خانواده ی حاضر الانم و رفتن به چنین مدرسه ای و تامین شدن نیاز های اصلی زندگی فعلیم همچون گذشته بخشی از نقشه و ماموریت پدر هست.
این خواسته ی نفسانی من نیست!
هر چند که در ابتدا هدف اصلی خود را کمک به پدر قرار داده بودم اما وقتی پی بردم کاری نمی توانم از پیش ببرم ناراحت شدم فردی می خواستم که بتوانم تمامی راز هایم،سختی هایم را با او در میان بگذارم و از او مشورتی صادقانه بگیرم! کسی که کاملا باورم کند و مرا بپذیرد و همدردی بکند!
هر چند که در کمک به پدر شاید کوتاهی از من بود که نتوانستم دامیان را نزد خویش نگه دارم و روزی به خانه ی او بروم و با او دوست شوم،ولی تنها کار پیشرو دریافت تمامی استرلا ها و بهترین شدن در مدرسه هست.
تمامی این سال ها با کمک دایی یوری خیلی تلاش کردم تا کنون ۶ ستاره را توانستم دریافت بکنم و فقط مانده دو ستاره ی دیگر!
۹.۱k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.