سناریویی جدید از دازای و چویا کوچولو:
در یک شب بارانی، دازای بعد از تشییع جنازه همسرش با قلبی شکسته و اشکهای بیپایان در خیابانهای تاریک پرسه میزد. باران سرد و بیامان بر سر و صورتش میبارید و هر قطره مثل سوزنی بر دلش مینشست. تمام دنیا برایش خالی و بیمعنا شده بود.
همانطور که به زمین سرد خیابان افتاده و به شدت گریه میکرد، صدای ضعیف و لرزان گریه یک بچه توجهش را جلب کرد. صدای گریه از یک کوچه باریک و تاریک میآمد. دازای با چشمانی پر از اشک و قلبی شکسته به سوی صدا رفت.
در گوشهای از کوچه، کودکی کوچک با موهای نرم و نارنجیرنگ و چشمانی آبی روشن نشسته بود. چشمان کودک مانند دو گوی آبی درخشان، او را به یاد همسر عزیزش میانداخت. کودک لرزان و ترسیده به دازای خیره شده بود، اشکهایش با باران مخلوط شده و گونههایش را خیس کرده بود.
دازای بیاختیار به سمت کودک رفت. قلبش به تندی میتپید و احساساتی متناقض در درونش موج میزد. او کودک را در آغوش گرفت و محکم به سینه فشرد. صدای گریهاش با صدای باران یکی شد و بغضهایش ترکید. کودک که از این حرکت دازای شوکه شده بود، به تدریج گریهاش بند آمد. احساس امنیت و آرامش عجیبی در آغوش دازای یافت. لحظهای که کودک سرش را بر شانه دازای گذاشت، هر دو در میان طوفان بارانی و طوفانهای درونیشان، آرامشی تازه پیدا کردند.
دازای با کودک در آغوشش به سمت یک رستوران کوچک و گرم رفت. کودک همچنان در آغوشش بود و آرامش تازهای در چهرهاش دیده میشد. وارد رستوران که شدند، نگاههای متعجب و تحقیرآمیز به سمتشان دوخته شد. صورت کودک بسیار کثیف و سیاه بود، موهای نارنجیاش درهمریخته و لباسهایش پارهپاره. دازای به سمت یکی از میزها رفت و نشست.
با لبخندی مهربان به کودک گفت: "میخوای یک سوپ گرم بخوری؟" کودک با چشمانی بزرگ و پر از شوق به او نگاه کرد و سرش را تکان داد. دازای برای او یک کاسه سوپ گرم سفارش داد. زمانی که سوپ به دستشان رسید، کودک با ولع شروع به خوردن کرد. صدای خندهها و تمسخرهای اطرافیان از هر طرف به گوش میرسید.
یکی از مشتریان با صدای بلند گفت: "این مرد با این بچه چرک و کثیف اینجا چکار میکنه؟" دازای با چهرهای خشمگین و اخمهایی در هم، کارت بانکیاش را از جیبش بیرون کشید و به سمت صاحب رستوران رفت.
با صدای محکم گفت: "حساب همه میزها را من پرداخت میکنم، فقط این سگهای فضول را بیرون کن." صاحب رستوران که از لحن جدی دازای متعجب شده بود، سری تکان داد و شروع به بیرون کردن مشتریان بیادب کرد.
وقتی همه رستوران خلوت شد، کودک که اکنون آرامتر بود، لبخندی زد.
ادامه دارد.
(\_/)
(•. •)
❤<\
برای ادامه سناریو: ۱۲ لایک ❤
همانطور که به زمین سرد خیابان افتاده و به شدت گریه میکرد، صدای ضعیف و لرزان گریه یک بچه توجهش را جلب کرد. صدای گریه از یک کوچه باریک و تاریک میآمد. دازای با چشمانی پر از اشک و قلبی شکسته به سوی صدا رفت.
در گوشهای از کوچه، کودکی کوچک با موهای نرم و نارنجیرنگ و چشمانی آبی روشن نشسته بود. چشمان کودک مانند دو گوی آبی درخشان، او را به یاد همسر عزیزش میانداخت. کودک لرزان و ترسیده به دازای خیره شده بود، اشکهایش با باران مخلوط شده و گونههایش را خیس کرده بود.
دازای بیاختیار به سمت کودک رفت. قلبش به تندی میتپید و احساساتی متناقض در درونش موج میزد. او کودک را در آغوش گرفت و محکم به سینه فشرد. صدای گریهاش با صدای باران یکی شد و بغضهایش ترکید. کودک که از این حرکت دازای شوکه شده بود، به تدریج گریهاش بند آمد. احساس امنیت و آرامش عجیبی در آغوش دازای یافت. لحظهای که کودک سرش را بر شانه دازای گذاشت، هر دو در میان طوفان بارانی و طوفانهای درونیشان، آرامشی تازه پیدا کردند.
دازای با کودک در آغوشش به سمت یک رستوران کوچک و گرم رفت. کودک همچنان در آغوشش بود و آرامش تازهای در چهرهاش دیده میشد. وارد رستوران که شدند، نگاههای متعجب و تحقیرآمیز به سمتشان دوخته شد. صورت کودک بسیار کثیف و سیاه بود، موهای نارنجیاش درهمریخته و لباسهایش پارهپاره. دازای به سمت یکی از میزها رفت و نشست.
با لبخندی مهربان به کودک گفت: "میخوای یک سوپ گرم بخوری؟" کودک با چشمانی بزرگ و پر از شوق به او نگاه کرد و سرش را تکان داد. دازای برای او یک کاسه سوپ گرم سفارش داد. زمانی که سوپ به دستشان رسید، کودک با ولع شروع به خوردن کرد. صدای خندهها و تمسخرهای اطرافیان از هر طرف به گوش میرسید.
یکی از مشتریان با صدای بلند گفت: "این مرد با این بچه چرک و کثیف اینجا چکار میکنه؟" دازای با چهرهای خشمگین و اخمهایی در هم، کارت بانکیاش را از جیبش بیرون کشید و به سمت صاحب رستوران رفت.
با صدای محکم گفت: "حساب همه میزها را من پرداخت میکنم، فقط این سگهای فضول را بیرون کن." صاحب رستوران که از لحن جدی دازای متعجب شده بود، سری تکان داد و شروع به بیرون کردن مشتریان بیادب کرد.
وقتی همه رستوران خلوت شد، کودک که اکنون آرامتر بود، لبخندی زد.
ادامه دارد.
(\_/)
(•. •)
❤<\
برای ادامه سناریو: ۱۲ لایک ❤
۳.۶k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.