وقتی منیجرتون.... )پارت ۱
#سناریو
#استری_کیدز
ساعت نزدیک های ۲ شب بود و تو روی تختت آروم و بی صدا خوابیده بودی...
بخاطر قرص سرماخوردگی که قبل از خواب خورده بودی بدجوری خوابت عمیق شده بود...تو در حالت عادی هم خواب عمیقی داشتی و با این قرص کاملاً اگاهیت رو به محیط اطرافت از دست داده بودی.
خوابگاه توی اون ساعت کاملا آروم و ساکت بود و همه ی اعضا هر کدوم توی اتاق های خودشون میخوابیدن و معمولاً فقط از چان توقع میرفت که توی اون ساعت بیدار باشه که اونم تمام وقت رو توی استودیو کوچیک داخل خوابگاه میگذروند و متوجه ی محیط بیرون نبود.
توی همین حین...منیجرتون...کلید رو داخل قفل خونه میکنه و وارد میشه...
بدون ایجاد کوچیک ترین صدایی درو میبنده و اطراف رو با چشماش چک میکنه...
چند وقتی بود که رفتاراش عجیب شده بود و هیچ کس دلیلش رو نمیدونست...زیاد بهت نزدیک میشد حتی چندین بار تورو تنها توی اتاق گیرمیاورد و بهت حرفا و جملات منحرفانه و عجیبی میزد.
وقتی ازت هر دفعه بی توجهی میدید بیشتر از قبل حساس میشد و عصبانیتش به اوج میرسید و حالا با دوباره دیدن مخالفت از طرف تو...به جنون رسیده بود و خودش هم نمیفهمید داره چی کار میکنه.
آروم آروم قدم هاشو به سمت اتاقی که توش بودی برمیداشت...تو تنها عضوی بودی که هم اتاقی نداشتی و بخاطر اینکه بقیه اعضا برات محیط راحت تری ایجاد کنن..یک اتاق کامل در اختیارت گذاشته بودن و این برای منیجرتون...یک فرصت عالی بود..
دستش رو آروم روی دستگیره ی در اتاقت کشید و خیلی ظریف و آروم جوری که صدایی تولید نشه...درو باز کرد و وارد فضای تاریک اتاقت شد...
نور کمی از مهتابی روشن کنار اتاقت میتابید و میشد گفت که تنها منبع نور بود و نسبتاً میتونست اون فضای تاریک رو واضح تر نشون بده.
آروم آروم قدم هاشو به سمت تو برداشت....با عصبانیت و چشمانی پر از تنفر بهت نگاه میکرد
÷ من...دوستت داشتم...
همینطور که زیر لب حرف میزد دستش رو به سمت دکمه های لباست برد
÷ حالا که پسم زدی...اون روم رو نشونت میدم
#استری_کیدز
ساعت نزدیک های ۲ شب بود و تو روی تختت آروم و بی صدا خوابیده بودی...
بخاطر قرص سرماخوردگی که قبل از خواب خورده بودی بدجوری خوابت عمیق شده بود...تو در حالت عادی هم خواب عمیقی داشتی و با این قرص کاملاً اگاهیت رو به محیط اطرافت از دست داده بودی.
خوابگاه توی اون ساعت کاملا آروم و ساکت بود و همه ی اعضا هر کدوم توی اتاق های خودشون میخوابیدن و معمولاً فقط از چان توقع میرفت که توی اون ساعت بیدار باشه که اونم تمام وقت رو توی استودیو کوچیک داخل خوابگاه میگذروند و متوجه ی محیط بیرون نبود.
توی همین حین...منیجرتون...کلید رو داخل قفل خونه میکنه و وارد میشه...
بدون ایجاد کوچیک ترین صدایی درو میبنده و اطراف رو با چشماش چک میکنه...
چند وقتی بود که رفتاراش عجیب شده بود و هیچ کس دلیلش رو نمیدونست...زیاد بهت نزدیک میشد حتی چندین بار تورو تنها توی اتاق گیرمیاورد و بهت حرفا و جملات منحرفانه و عجیبی میزد.
وقتی ازت هر دفعه بی توجهی میدید بیشتر از قبل حساس میشد و عصبانیتش به اوج میرسید و حالا با دوباره دیدن مخالفت از طرف تو...به جنون رسیده بود و خودش هم نمیفهمید داره چی کار میکنه.
آروم آروم قدم هاشو به سمت اتاقی که توش بودی برمیداشت...تو تنها عضوی بودی که هم اتاقی نداشتی و بخاطر اینکه بقیه اعضا برات محیط راحت تری ایجاد کنن..یک اتاق کامل در اختیارت گذاشته بودن و این برای منیجرتون...یک فرصت عالی بود..
دستش رو آروم روی دستگیره ی در اتاقت کشید و خیلی ظریف و آروم جوری که صدایی تولید نشه...درو باز کرد و وارد فضای تاریک اتاقت شد...
نور کمی از مهتابی روشن کنار اتاقت میتابید و میشد گفت که تنها منبع نور بود و نسبتاً میتونست اون فضای تاریک رو واضح تر نشون بده.
آروم آروم قدم هاشو به سمت تو برداشت....با عصبانیت و چشمانی پر از تنفر بهت نگاه میکرد
÷ من...دوستت داشتم...
همینطور که زیر لب حرف میزد دستش رو به سمت دکمه های لباست برد
÷ حالا که پسم زدی...اون روم رو نشونت میدم
۴۳.۸k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.