♢𓊈𝐷𝑜𝑛'𝑡 𝑓𝑜𝑟𝑔𝑒𝑡 𝑚𝑒𓊉♢
♢𓊈𝐷𝑜𝑛'𝑡 𝑓𝑜𝑟𝑔𝑒𝑡 𝑚𝑒𓊉♢
فراموشم نکن:)♡
ᴘᴀʀᴛ﹍5
مردم یه گوشه ی پیاده رو جمع شده بودن رفتم جلوتر ببینم چه خبره که با جسم بیجون یونا روبه رو شدم
پاهام سست شد و با زانو روی زمین فرود اومدم
با عصبانیت به مردم که فقط نگاه میکردن
زل زدم
_به چی نگاه میکنید؟..
نگاهمو به یونا دادم اروم روی صورتش میزدم که بهوش بیاد
_یـ..یونا عشقم بیدار شو
وقتی تو اون حالت میدیدمش حرف زدن برام سخت میشد...براید استایل بغلش کردمو با سرعت به طرف نزدیک ترین بیمارستان دویدم
دوساعت بعد
ویو یونا
با حس سوزشی توی دستم چشامو باز کردم
حس گنگی داشتم...چه اتفاقی افتاده؟
ویو راوی:
با به یاد اوردن خانوادش قطره اشکی که از قلب شکسته اش نشات گرفته بود روی گونه هاش فرود امد
جیمین که نمیدونست موضوع چیه
مبهوت به یونایی که تا دوساعت پیش شاد بود انداخت
اون از چیزی که درون یونا میگذشت خبر نداشت
دستای یخ زده ی دختر رو تو دستاش گرفت
_یـ..یونا..حالت خوبه؟...یهو چی شد؟
چی میتونست بگه؟بغضی که داشت خفش میکرد نمیذاشت چیزی به زبون بیاره
در باز شد و قامت دکتر توی چارچوپ پیدا شد
°شما خانم کیم هستین؟
با چشمای اشکی تایید کرد
°ظاهرا بهتون خبر دادن...خانوادتون...تو این بیمارستانن
ویو یونا
بغضم ترکید و بدون کشیدن سرم از تو دستم به دکتر حمله کردم و داد زدم
+کجای این بیمارستان لعنتی ان؟؟
°خانوم لطفا اروم باشید
+میگممممم کجاننننن
°سردخونه
وقتی گفت سرد خونه...قلبم دیگه نمیزد...
زندگیم نابود شد...چرا من لعنتی باهاشون نرفتم...چرا من زندم...چرا نفس میکشم
همش تقصیر منه!
ویو راوی:
دل این که پارچه ی سفید رو از صورت مادرش برداره نداشت
با دستای لرزون پارچه رو کنار زد
اشکاش جلوی دیدشو گرفته بودن
دستشو روی دهانش گذاشتو بدون اینکه نگاه کنه از بیمارستان خارج شد
چطوره؟؟
لطفا حمایت کنید♡♡
فراموشم نکن:)♡
ᴘᴀʀᴛ﹍5
مردم یه گوشه ی پیاده رو جمع شده بودن رفتم جلوتر ببینم چه خبره که با جسم بیجون یونا روبه رو شدم
پاهام سست شد و با زانو روی زمین فرود اومدم
با عصبانیت به مردم که فقط نگاه میکردن
زل زدم
_به چی نگاه میکنید؟..
نگاهمو به یونا دادم اروم روی صورتش میزدم که بهوش بیاد
_یـ..یونا عشقم بیدار شو
وقتی تو اون حالت میدیدمش حرف زدن برام سخت میشد...براید استایل بغلش کردمو با سرعت به طرف نزدیک ترین بیمارستان دویدم
دوساعت بعد
ویو یونا
با حس سوزشی توی دستم چشامو باز کردم
حس گنگی داشتم...چه اتفاقی افتاده؟
ویو راوی:
با به یاد اوردن خانوادش قطره اشکی که از قلب شکسته اش نشات گرفته بود روی گونه هاش فرود امد
جیمین که نمیدونست موضوع چیه
مبهوت به یونایی که تا دوساعت پیش شاد بود انداخت
اون از چیزی که درون یونا میگذشت خبر نداشت
دستای یخ زده ی دختر رو تو دستاش گرفت
_یـ..یونا..حالت خوبه؟...یهو چی شد؟
چی میتونست بگه؟بغضی که داشت خفش میکرد نمیذاشت چیزی به زبون بیاره
در باز شد و قامت دکتر توی چارچوپ پیدا شد
°شما خانم کیم هستین؟
با چشمای اشکی تایید کرد
°ظاهرا بهتون خبر دادن...خانوادتون...تو این بیمارستانن
ویو یونا
بغضم ترکید و بدون کشیدن سرم از تو دستم به دکتر حمله کردم و داد زدم
+کجای این بیمارستان لعنتی ان؟؟
°خانوم لطفا اروم باشید
+میگممممم کجاننننن
°سردخونه
وقتی گفت سرد خونه...قلبم دیگه نمیزد...
زندگیم نابود شد...چرا من لعنتی باهاشون نرفتم...چرا من زندم...چرا نفس میکشم
همش تقصیر منه!
ویو راوی:
دل این که پارچه ی سفید رو از صورت مادرش برداره نداشت
با دستای لرزون پارچه رو کنار زد
اشکاش جلوی دیدشو گرفته بودن
دستشو روی دهانش گذاشتو بدون اینکه نگاه کنه از بیمارستان خارج شد
چطوره؟؟
لطفا حمایت کنید♡♡
۱۱.۵k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.