the future8
دریا : بر گشتم توی رختخوابمو خوابیدم
فردا صبح ساعت:
آریانا : از خواب بلند شدم دریا هنوز خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم پس رفتن که صبحانه آماده کنم که زنگ در خورده شد
مانی بود
مانی : سلام
آریانا : سلام ، چطوری؟
مانی : مرسی
آریانا : خیره این وقت صبح
مانی : اومدم حال دریا رو بپرسم
آریانا : خوبه خوابیده، صبحانه خوردی ؟
مانی : آره مرسی
دریا : از خواب بلند شدم کارای لازممو کردمو از اتاق رفتم بیرون امروز خیلی حالم خوب بود کبودی هامم کمتر شده بود خلاصه که کلا همه جوره خوب بودم
مانی : وای دریا چطوری دختر
دریا : سلام مانی! مرسی خیلی بهترم
آریانا صب بخیر دریا خوب خوابیدی ؟
دریا : آره مرسی ، بعد از گذشت چند دقیقه داشتیم حرف می زدیم که مانی گفت که دیگه باید بره
مانی : خب دیگه من کار دارم میرم بعدا میام درستو حسابی میبینمت خدافظ
اها باشه خوب شد اومدی مرسی
مانی : خواهش می کنم مواظب خودتون باشین خدافظ
آریا دریا: خدافظ
مانی : خدافظ
دریا : مانی رفتو منو آریانا نشستیم پای سفره ی صبحانه
آریانا : راستی دریا دیشب با دوستم حرف زدم ی خونه ی خیلی خوبم برات جور کردم فقط یکم گرونه
دریا : چقدر ؟
آریانا : نزدیک س میلیارد
دریا : خوبه ، منم امروز با سامان حرف می زنم
آریانا : اوکی فقط قبلش نمیخواستی بریم خونه رو ببینی؟ دریا : ن واقعا عجله دارم میخواستم تغیراتی توش بدم بعدا میدم بازم خیلی مرسی آری
آریانا : خواهش
دریا : بعد از صبحانه رفتم که با سامان حرف بزنمو باهاش قرار گذاشتم که سندو ازش بگیرم
دوروز بعد :
دریا : الان دوروزه که توی خونه ی خودمم دوستش دارم ولی الان چن روزه که سرو صدا از طبقه ی پایین میشنوم از اونجایی که کنجکاو شدم رفتم ی سرو گوشی آب بدم
همینطور که داشتم می رفتم پایین کارتونای جورواجور میدیدم فک می کردم کل این ساختمون مبلس ولی انگار فقط بعضی هاشه غرق در افکارم بودم که یهویی به یکی بر خوردم
پدراممم
پدرام : دریااا
دریا : اینجا چی کار می کنی؟ البته چ سوالیه فک کنم خونه ی جدیده درسته؟
پدرام : آره
دریا : اها باشه خوشحال شدم من طبقه ی بالا زندگی می کنم کاری داشتی حتما بهم بگو
پدرام : واقعا؟ خوشحال شدم باشه حتما کاری پیش اومد می گم
دریا : اومدم برم که دوباره صدام کرد
پدرام : راستی دریا تو حالت بهتره
دریا : آره من خوبم کاری نداری ؟
پدرام : هاا نه خدافظ
دریا : یکم خوشحال شدم که اومده اینجا ولی چقد یهویی راجع به اینکه چرا اومده کنجکاوی نکردم فقط خوشحال بودم
پدرام : دوباره دیدمش دوباره قلبم تند زد آخهه چرا نمیتونم بهش بگم البته تعجبیم نداره فقط دوبار دیدمش
ی هفته گذشتو منو دریا از اونجایی که تو ی ساختمون زندگی می کردیم همش بهم بر میخوردیم
تا اینکه...
فردا صبح ساعت:
آریانا : از خواب بلند شدم دریا هنوز خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم پس رفتن که صبحانه آماده کنم که زنگ در خورده شد
مانی بود
مانی : سلام
آریانا : سلام ، چطوری؟
مانی : مرسی
آریانا : خیره این وقت صبح
مانی : اومدم حال دریا رو بپرسم
آریانا : خوبه خوابیده، صبحانه خوردی ؟
مانی : آره مرسی
دریا : از خواب بلند شدم کارای لازممو کردمو از اتاق رفتم بیرون امروز خیلی حالم خوب بود کبودی هامم کمتر شده بود خلاصه که کلا همه جوره خوب بودم
مانی : وای دریا چطوری دختر
دریا : سلام مانی! مرسی خیلی بهترم
آریانا صب بخیر دریا خوب خوابیدی ؟
دریا : آره مرسی ، بعد از گذشت چند دقیقه داشتیم حرف می زدیم که مانی گفت که دیگه باید بره
مانی : خب دیگه من کار دارم میرم بعدا میام درستو حسابی میبینمت خدافظ
اها باشه خوب شد اومدی مرسی
مانی : خواهش می کنم مواظب خودتون باشین خدافظ
آریا دریا: خدافظ
مانی : خدافظ
دریا : مانی رفتو منو آریانا نشستیم پای سفره ی صبحانه
آریانا : راستی دریا دیشب با دوستم حرف زدم ی خونه ی خیلی خوبم برات جور کردم فقط یکم گرونه
دریا : چقدر ؟
آریانا : نزدیک س میلیارد
دریا : خوبه ، منم امروز با سامان حرف می زنم
آریانا : اوکی فقط قبلش نمیخواستی بریم خونه رو ببینی؟ دریا : ن واقعا عجله دارم میخواستم تغیراتی توش بدم بعدا میدم بازم خیلی مرسی آری
آریانا : خواهش
دریا : بعد از صبحانه رفتم که با سامان حرف بزنمو باهاش قرار گذاشتم که سندو ازش بگیرم
دوروز بعد :
دریا : الان دوروزه که توی خونه ی خودمم دوستش دارم ولی الان چن روزه که سرو صدا از طبقه ی پایین میشنوم از اونجایی که کنجکاو شدم رفتم ی سرو گوشی آب بدم
همینطور که داشتم می رفتم پایین کارتونای جورواجور میدیدم فک می کردم کل این ساختمون مبلس ولی انگار فقط بعضی هاشه غرق در افکارم بودم که یهویی به یکی بر خوردم
پدراممم
پدرام : دریااا
دریا : اینجا چی کار می کنی؟ البته چ سوالیه فک کنم خونه ی جدیده درسته؟
پدرام : آره
دریا : اها باشه خوشحال شدم من طبقه ی بالا زندگی می کنم کاری داشتی حتما بهم بگو
پدرام : واقعا؟ خوشحال شدم باشه حتما کاری پیش اومد می گم
دریا : اومدم برم که دوباره صدام کرد
پدرام : راستی دریا تو حالت بهتره
دریا : آره من خوبم کاری نداری ؟
پدرام : هاا نه خدافظ
دریا : یکم خوشحال شدم که اومده اینجا ولی چقد یهویی راجع به اینکه چرا اومده کنجکاوی نکردم فقط خوشحال بودم
پدرام : دوباره دیدمش دوباره قلبم تند زد آخهه چرا نمیتونم بهش بگم البته تعجبیم نداره فقط دوبار دیدمش
ی هفته گذشتو منو دریا از اونجایی که تو ی ساختمون زندگی می کردیم همش بهم بر میخوردیم
تا اینکه...
۳.۴k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.