Part3
سانا:که اینطور...دیشب کی برگشتی؟
کوک:ساعت ۱۱ مامان
سانا:یااا داشتی بیرون چه غلطی میکردی؟(پس کله زد)
کوک:در گیر ی پرونده بودم!(پوکر)
سانا:بعضا به عقل دوتامون شک میکنم که وکیل و دادستان شدیم!
کوک:یعنی واقعا نمیدونی چرا؟بعد این همه سال؟
سانا:میدونم ...میدونم اما دیگه واقعا از این همه محافظ کار بودن خسته شدم !
کوک:هوم و دوری از خانواده!
سانا:بهتره بلند بشیم برادر کوچولو چون داره دیر میشه
کوک:هرچی لیدی بگه
سانا:وارد دفترم شدم که لیا رو مشغول برسی پرونده دیدم لبخندی زدم لیوان قهوه رو که از بیرون گرفته بودم جلوش گذاشتم ....خسته نباشی!
لیا:اوه سلام ممنونم ...پرونده هایی که دادگاه آخرشون این هفتس رو آماده روی میزت گذاشتم!
سانا:ممنون اونییی
ساعت ها گذشت دخترک ما حتی گذر زمان و قرارش رو هم فراموش کرده بود لیا به خاطر مریض بودن مادرش زود تر رفته بود و فقط دخترک مونده بودم و سخت مشغول برسی پرونده ها بود و متوجه حضور دو مرد نشده بود
مرد بزرگ تر به دستیارش اشاره کرد که از دفتر بیرون بره و منتظرش بمونه بعد به دخترک اخم به چهره و جدی روبه روش نگاه کرد محو چهره دلنشینش شده بود با صرفه مصلحتی که کرد دخترک متعجب سرشو بالا آورد و بلافاصله با دیدن مرد از جاش بلند شد
سانا:میتونم راهنماییتون کنم؟(جدی)
مرد:دستیار من دیشب بهتون زنگ زد درباره طلاق و شما گفتید بعد از ظهر مزاحمتون بشم!
سانا:اوه ...بله درسته...ببخشید اصلا متوجه حضور و گذر زمان نشدم...!
بفرمایید بشینید!
کوک:ساعت ۱۱ مامان
سانا:یااا داشتی بیرون چه غلطی میکردی؟(پس کله زد)
کوک:در گیر ی پرونده بودم!(پوکر)
سانا:بعضا به عقل دوتامون شک میکنم که وکیل و دادستان شدیم!
کوک:یعنی واقعا نمیدونی چرا؟بعد این همه سال؟
سانا:میدونم ...میدونم اما دیگه واقعا از این همه محافظ کار بودن خسته شدم !
کوک:هوم و دوری از خانواده!
سانا:بهتره بلند بشیم برادر کوچولو چون داره دیر میشه
کوک:هرچی لیدی بگه
سانا:وارد دفترم شدم که لیا رو مشغول برسی پرونده دیدم لبخندی زدم لیوان قهوه رو که از بیرون گرفته بودم جلوش گذاشتم ....خسته نباشی!
لیا:اوه سلام ممنونم ...پرونده هایی که دادگاه آخرشون این هفتس رو آماده روی میزت گذاشتم!
سانا:ممنون اونییی
ساعت ها گذشت دخترک ما حتی گذر زمان و قرارش رو هم فراموش کرده بود لیا به خاطر مریض بودن مادرش زود تر رفته بود و فقط دخترک مونده بودم و سخت مشغول برسی پرونده ها بود و متوجه حضور دو مرد نشده بود
مرد بزرگ تر به دستیارش اشاره کرد که از دفتر بیرون بره و منتظرش بمونه بعد به دخترک اخم به چهره و جدی روبه روش نگاه کرد محو چهره دلنشینش شده بود با صرفه مصلحتی که کرد دخترک متعجب سرشو بالا آورد و بلافاصله با دیدن مرد از جاش بلند شد
سانا:میتونم راهنماییتون کنم؟(جدی)
مرد:دستیار من دیشب بهتون زنگ زد درباره طلاق و شما گفتید بعد از ظهر مزاحمتون بشم!
سانا:اوه ...بله درسته...ببخشید اصلا متوجه حضور و گذر زمان نشدم...!
بفرمایید بشینید!
۲.۷k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.