𝙥.51 𝙍𝙤𝙨𝙖𝙡𝙞𝙣𝙚
هیچی نگفتم...
+وقتی برگشتیم کره...میای میشی منشی من
_من بخاطر منشی شدن نیومدم کمپانی
+میتونی هم منشی باشی هم راه میکاپتو بری
_نمیشه
+میشه
_علاقه ای بهش ندارم ولی...
+من روی بی نظمی حساسم...سعی کن کارتو خوب انجام بدی که به مشکل نخوریم...
با تعجب نگاش کردم
_میگم من ...
از جاش پاشد و زد توحرفم
+وقتش نیست بریم خونه؟!
منم از جام پاشدم و بدون توجه به حرفش راه افتادم...
صدای قدماشو پشت سرم میشنیدم
+کجا داری میری؟!
جوابشو ندادم و قدمامو تندتر کردم
یهو بازومو کشید...
+میگم کجا داری میری
دستمو کشیدم
_هرجا که دلم بخواد
+یعنی چی؟!
_یعی همین که شنیدی...خسته شدم از بس حرف فقط حرف تو بود...
+از اینکه گفتم بیا منشی من شو ناراحت شدی؟!
_نه...ربطی به این نداره تو عادت کردی حرف زور بزنی
+من حرف زور زدم؟!
_اره...خستم کردی
سعی میکرد صداشو نبره بالا
+اینکه گفتم بیا منشی دفتر من شو که چشمم بهت باشه حرف زوره؟...
پوزخند زد
+اره دیگه...حرف زوره
و از کنارم رد شد رفت...
وای فکر کنم خرابکاری کردم...سرجام خشکم زده بود...خیلی تند رفتم...
داشتم به رفتنش نگاه میکردم...یهو سرجاش وایساد و بعد از چندثانیه مکث اومد سمتم و با حرص بازومو کشید و دنبال خودش کشوند...
بدون هیچ حرفی تا خونه همونطوری منو دنبال خودش کشوند و رفت تو اتاقش و درو بست...
انگاری خیلی ناراحت شده بود...منم رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و خودمو انداختم روتخت...با اینکه ناهارم نخورده بودم بازم اشتها نداشتم شام بخورم...یه لبخند نشست رولبم...
اگه دوسم نداشت چرا همچین کارایی میکرد؟!
مطمن بودم دوسم داره...فقطمیخواستم از زبونش بشنوم... اما معلوم نیست کی بگه...
باید یه کاری میکردم اعتراف کنه...
..........................
به پالت سایه ها نگاهی انداختم...برای صورت کوک باید خیلی کمرنگ کارمیکردم...بلاخره روزی که منتظرش بودم رسید...
کوک امروز ضبط داشت و منم باهاش اومده بودم واسه گریم...از دوروز پیش که باهام قهر بود سر سنگین رفتار میکرد...دیروزم اصلا از اتاقش بیرون نیومد...
امشب دیگه باید از دلش در میاوردم... همون لحظه اومد تو اتاق و روی صندلی نشست
_خب اماده ای؟!
+وقتی برگشتیم کره...میای میشی منشی من
_من بخاطر منشی شدن نیومدم کمپانی
+میتونی هم منشی باشی هم راه میکاپتو بری
_نمیشه
+میشه
_علاقه ای بهش ندارم ولی...
+من روی بی نظمی حساسم...سعی کن کارتو خوب انجام بدی که به مشکل نخوریم...
با تعجب نگاش کردم
_میگم من ...
از جاش پاشد و زد توحرفم
+وقتش نیست بریم خونه؟!
منم از جام پاشدم و بدون توجه به حرفش راه افتادم...
صدای قدماشو پشت سرم میشنیدم
+کجا داری میری؟!
جوابشو ندادم و قدمامو تندتر کردم
یهو بازومو کشید...
+میگم کجا داری میری
دستمو کشیدم
_هرجا که دلم بخواد
+یعنی چی؟!
_یعی همین که شنیدی...خسته شدم از بس حرف فقط حرف تو بود...
+از اینکه گفتم بیا منشی من شو ناراحت شدی؟!
_نه...ربطی به این نداره تو عادت کردی حرف زور بزنی
+من حرف زور زدم؟!
_اره...خستم کردی
سعی میکرد صداشو نبره بالا
+اینکه گفتم بیا منشی دفتر من شو که چشمم بهت باشه حرف زوره؟...
پوزخند زد
+اره دیگه...حرف زوره
و از کنارم رد شد رفت...
وای فکر کنم خرابکاری کردم...سرجام خشکم زده بود...خیلی تند رفتم...
داشتم به رفتنش نگاه میکردم...یهو سرجاش وایساد و بعد از چندثانیه مکث اومد سمتم و با حرص بازومو کشید و دنبال خودش کشوند...
بدون هیچ حرفی تا خونه همونطوری منو دنبال خودش کشوند و رفت تو اتاقش و درو بست...
انگاری خیلی ناراحت شده بود...منم رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و خودمو انداختم روتخت...با اینکه ناهارم نخورده بودم بازم اشتها نداشتم شام بخورم...یه لبخند نشست رولبم...
اگه دوسم نداشت چرا همچین کارایی میکرد؟!
مطمن بودم دوسم داره...فقطمیخواستم از زبونش بشنوم... اما معلوم نیست کی بگه...
باید یه کاری میکردم اعتراف کنه...
..........................
به پالت سایه ها نگاهی انداختم...برای صورت کوک باید خیلی کمرنگ کارمیکردم...بلاخره روزی که منتظرش بودم رسید...
کوک امروز ضبط داشت و منم باهاش اومده بودم واسه گریم...از دوروز پیش که باهام قهر بود سر سنگین رفتار میکرد...دیروزم اصلا از اتاقش بیرون نیومد...
امشب دیگه باید از دلش در میاوردم... همون لحظه اومد تو اتاق و روی صندلی نشست
_خب اماده ای؟!
۲.۳k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.