part ③④🦭👩🦯
یونگی « تلاشت رو بکن
بورام « یا جد ساداتتتتتت... یونگی از کی اینجایی عزیزم؟
یونگی « از اولش
بورام « خب... یعنی تمام این چرت و پرت ها رو شنیدی نه؟
یونگی « اوهوم... ٍ
بورام « *توی دلش )گند زدم! باید به جای بورام اسمم رو سلطان سوتی میزاشتن....
یونگی « بی توجه به دیوونه بازی های بورام گوشه ای از تخت دراز کشیدم و لحاف رو روی خودم کشیدم....
بورام « یونگی
یونگی « هوم؟
بورام « م.. میشه دستتو بگیرم؟
یونگی « چرا؟
بورام « همین جوری
یونگی « اگه این ساکتت میکنه و میخوابی بیا
بورام « گرمای دستاش از لا به لای استخوان هام عبور میکرد و قلبم رو هم گرم میکرد.... چشمام رو بستم و خیلی زود وارد سرزمین رویا ها شدم
یونگی « صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.... بورام هنوز خواب بود و دستم رو محکم گرفته بود.... اگه دستم رو آزاد میکردم بیدار میشد؟ خیلی آروم خرسش رو نزدیکش کردم و دستم رو آزاد کردم... میخواستم برم پایین که چشمم به دفترچه کوچیکی روی میز تحریرش اوفتاد.... اون دفتر چیه؟
بخشی از دفتر //
_ صدای سوختن چوب از شومینه اتاقم با صدای قطرات باران ریتمی دلنواز رو تداعی میکنه.... نمیدونم حال دل آسمونم مثل من گرفته یا نه.... به قطرات بارون روی شیشه خیره شده ام اما فکرم جای دیگری ست.... مین یونگی! ازم خواسته بودی عشقت رو تبدیل به خاکستر کنم اما مگه قلب منطق حالیشه؟ به نظرت میپذیره که تو منو رد کردی؟ دلم برای شنیدن صدای خنده هات تنگ شده.... گرچه خودت نمیدونی.... در میان کتاب کهنه قلبم به دنبال ردی از عشق بودم! اما عشق من همیشه به دلتنگی ختم میشد! به ترس از دست دادن کسایی که دوستشون دارم ! به ترس تنهایی... همه اینا اونقدر کشنده هستن که بتونه یه ادم رو از پا در بیاره ... نمیدونم آینده چی برام رقم زده اما امشب.... شب تولد 17 سالگیم آرزو میکنم تو رو توی سرنوشتم داشته باشم!
_اینا همه نوشته ی دخترک بود؟ اینا حرفهای دل بورامش بود؟ از نظر خودش دیو بی رحمی شده بود که عشق پاک رز سرخش رو نمیدید... دستی روی کلمات دفتر کشید.... انگار کلمات به اعماق وجودش نفوذ کرده بود.... چرا عشق رو با بورام امتحان نکنه؟ این مانع لعنتی چی بود که نمیتونست قلبش رو به بورام بده؟
یونگی « با حس تکون خوردن تخت نگاهم رو از دفتر گرفتم و به بورام که تازه بیدار شده بود دادم! بورام تو اونقدر پاک و بی نقصی که باید بزارمت توی یه شیشه و دورت رو حصار بکشم.... موهای بلندش روی دیدش رو گرفته بود و عین بچه ها چشماش رو میمالید.... گیج و منگ بود و از اعماق وجودش خواب رو صدا میزد.... با دیدن بورام توی اون حالت لبخند شیرینی کنج لب هاش نشست... بورام پاشو برو صورتت رو بشور
بورام « عه یونگی بیداری؟ چرا؟
یونگی « شبیه پیشی های چلوندنی شدی...
بورام « یا جد ساداتتتتتت... یونگی از کی اینجایی عزیزم؟
یونگی « از اولش
بورام « خب... یعنی تمام این چرت و پرت ها رو شنیدی نه؟
یونگی « اوهوم... ٍ
بورام « *توی دلش )گند زدم! باید به جای بورام اسمم رو سلطان سوتی میزاشتن....
یونگی « بی توجه به دیوونه بازی های بورام گوشه ای از تخت دراز کشیدم و لحاف رو روی خودم کشیدم....
بورام « یونگی
یونگی « هوم؟
بورام « م.. میشه دستتو بگیرم؟
یونگی « چرا؟
بورام « همین جوری
یونگی « اگه این ساکتت میکنه و میخوابی بیا
بورام « گرمای دستاش از لا به لای استخوان هام عبور میکرد و قلبم رو هم گرم میکرد.... چشمام رو بستم و خیلی زود وارد سرزمین رویا ها شدم
یونگی « صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.... بورام هنوز خواب بود و دستم رو محکم گرفته بود.... اگه دستم رو آزاد میکردم بیدار میشد؟ خیلی آروم خرسش رو نزدیکش کردم و دستم رو آزاد کردم... میخواستم برم پایین که چشمم به دفترچه کوچیکی روی میز تحریرش اوفتاد.... اون دفتر چیه؟
بخشی از دفتر //
_ صدای سوختن چوب از شومینه اتاقم با صدای قطرات باران ریتمی دلنواز رو تداعی میکنه.... نمیدونم حال دل آسمونم مثل من گرفته یا نه.... به قطرات بارون روی شیشه خیره شده ام اما فکرم جای دیگری ست.... مین یونگی! ازم خواسته بودی عشقت رو تبدیل به خاکستر کنم اما مگه قلب منطق حالیشه؟ به نظرت میپذیره که تو منو رد کردی؟ دلم برای شنیدن صدای خنده هات تنگ شده.... گرچه خودت نمیدونی.... در میان کتاب کهنه قلبم به دنبال ردی از عشق بودم! اما عشق من همیشه به دلتنگی ختم میشد! به ترس از دست دادن کسایی که دوستشون دارم ! به ترس تنهایی... همه اینا اونقدر کشنده هستن که بتونه یه ادم رو از پا در بیاره ... نمیدونم آینده چی برام رقم زده اما امشب.... شب تولد 17 سالگیم آرزو میکنم تو رو توی سرنوشتم داشته باشم!
_اینا همه نوشته ی دخترک بود؟ اینا حرفهای دل بورامش بود؟ از نظر خودش دیو بی رحمی شده بود که عشق پاک رز سرخش رو نمیدید... دستی روی کلمات دفتر کشید.... انگار کلمات به اعماق وجودش نفوذ کرده بود.... چرا عشق رو با بورام امتحان نکنه؟ این مانع لعنتی چی بود که نمیتونست قلبش رو به بورام بده؟
یونگی « با حس تکون خوردن تخت نگاهم رو از دفتر گرفتم و به بورام که تازه بیدار شده بود دادم! بورام تو اونقدر پاک و بی نقصی که باید بزارمت توی یه شیشه و دورت رو حصار بکشم.... موهای بلندش روی دیدش رو گرفته بود و عین بچه ها چشماش رو میمالید.... گیج و منگ بود و از اعماق وجودش خواب رو صدا میزد.... با دیدن بورام توی اون حالت لبخند شیرینی کنج لب هاش نشست... بورام پاشو برو صورتت رو بشور
بورام « عه یونگی بیداری؟ چرا؟
یونگی « شبیه پیشی های چلوندنی شدی...
۱۷۱.۱k
۱۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.