شبی که دیگه تکرار نمیشه پارت یک!
امروز خیلی روزه خسته کننده ای بود
و تو خودت رو به زور و کشون کشون رسوندی خوابگاه توی اتاقتون
ساعت 9:30 شب بود و هنوز خبری از دازای نبود
تو و دازای با هم هماتاقی بودید توی خوابگاه آژانس
مثل اتسوشی و کیوکا
درسته که اون روز خیلی کار کردید اما دیگه ساعت نزدیکه 10 بود و داشت دیر میشد...
تو یواش یواش رفتی تو فکر
این که از چه چیزایی خوشش میاد
این که اگه براش آهنگ بخونی خوشحال میشه؟
این که اگه بهش بگی دوسش داری..چی میگه چی کار میکنه
وایی نکنه ازم متنفر شه!
یا نه حتی بد تر...دیگه باهام حرف نزنه
شایدم دیگه نگام نکنه!
انقدر توی خیالاته خودت غرق بودی که ساعت 10:10 شد.
وقتی به خودت اومدی و ساعت رو دیدی نگران شدی...
اون هیچ وقت انقدر دیر نمیکرد
که یک دفعه در اتاق باز شد و تو اونو دیدی...
-سلام
+سلااام! بالاخره اومدییییی
-مگه چیزی شده؟
+اوممم نه نه
خودتو زدی به اون راه و شروع کردی به نگا کردن به در و دیوار
-نگام کن
+من نگات نمیکنم!
بلند شدی و رفتی جلوی اینه تا مثلاً به موهات ور بری و دست از سرت برداره
که یهو دیدی دو تا دست محکم دوره کمرت گره خورده و از پشت بغلت کرده
سرش رو چسبوند به پشته سرت
+اووییی دازای ولم کن!
-باشه نگام کن
+اوکی اوکی ولم کن تا نگات کنم
دستشو آروم باز کرد و بهش نگاه کردی
یه لحظه همه جا آروم شد و بهم نگاه کردید
که یهو تو گفتی
+دازای بدو لباسه گرم بپوش باید بریم بیرون!
-کجا آخه این موقع شب..؟
+گفتم بدو
رفتید بیرون
تو یه کیسه تقریبا بزرگ دستت بود
و کیفه گیتارت
-اخه کجا میریم؟
+هیچی نگو فقط بیا دنبالم
تو دست دازای رو محکم گرفتی و رفتی سمته ی صندلی پشتی دار کنار خیابون...
برف ملایمی میومد و جاده ی بی سر و صدایی بود
یه چراغ برق هم بغلتون بود
ماه هم تو دل سیاه شب به زیبایی چشمای اون میدرخشید!
+بشین
(نشستید)
دازای یه شال گردن آبی انداخته بود بایه کلاهه قهوه ای روشن و لباسهای همیشگیش...♡
تو از تویه کیسه یه جعبه بیرون آوردی
اونو سمته دازای گرفتی
دازای با تعجب به تو و جعبه نگاه میکرد
هنوز تویه تعجب بود که
+منتظره چی هستی؟
جعبه رو گرفت و باهم بازش کردید..
♡Happy birthday dazai♡
جمله ای بود که روی یه قاچ از کیک گذاشته شده بود...
بعد از چند ثانیه که نگاهی به داخله جعبه انداخت
به تو نگاه کرد
چشماش بیشتر از حد معمول برق میزد و احساسی شده بود
طوری که حس کردی الان اشک هاش سرازیر بشن...
اما اون دستت رو گرفتو برد کناره صورتش...
صورتش یکم گل انداخته بود...
تو از ته دل خوشحال شدی اما به رو نیاوردی
خوشحال بودی چون تونستی ی لبخنده قشنگ روی صورتش بیاری♡
دستت رو رها کردی و گیتارت رو از کیفش خارج کردی
و شروع کردی به خوندنه آهنگه Dandelions
تو خیلی قشنگ اونو میخوندی
ادامه دار
و تو خودت رو به زور و کشون کشون رسوندی خوابگاه توی اتاقتون
ساعت 9:30 شب بود و هنوز خبری از دازای نبود
تو و دازای با هم هماتاقی بودید توی خوابگاه آژانس
مثل اتسوشی و کیوکا
درسته که اون روز خیلی کار کردید اما دیگه ساعت نزدیکه 10 بود و داشت دیر میشد...
تو یواش یواش رفتی تو فکر
این که از چه چیزایی خوشش میاد
این که اگه براش آهنگ بخونی خوشحال میشه؟
این که اگه بهش بگی دوسش داری..چی میگه چی کار میکنه
وایی نکنه ازم متنفر شه!
یا نه حتی بد تر...دیگه باهام حرف نزنه
شایدم دیگه نگام نکنه!
انقدر توی خیالاته خودت غرق بودی که ساعت 10:10 شد.
وقتی به خودت اومدی و ساعت رو دیدی نگران شدی...
اون هیچ وقت انقدر دیر نمیکرد
که یک دفعه در اتاق باز شد و تو اونو دیدی...
-سلام
+سلااام! بالاخره اومدییییی
-مگه چیزی شده؟
+اوممم نه نه
خودتو زدی به اون راه و شروع کردی به نگا کردن به در و دیوار
-نگام کن
+من نگات نمیکنم!
بلند شدی و رفتی جلوی اینه تا مثلاً به موهات ور بری و دست از سرت برداره
که یهو دیدی دو تا دست محکم دوره کمرت گره خورده و از پشت بغلت کرده
سرش رو چسبوند به پشته سرت
+اووییی دازای ولم کن!
-باشه نگام کن
+اوکی اوکی ولم کن تا نگات کنم
دستشو آروم باز کرد و بهش نگاه کردی
یه لحظه همه جا آروم شد و بهم نگاه کردید
که یهو تو گفتی
+دازای بدو لباسه گرم بپوش باید بریم بیرون!
-کجا آخه این موقع شب..؟
+گفتم بدو
رفتید بیرون
تو یه کیسه تقریبا بزرگ دستت بود
و کیفه گیتارت
-اخه کجا میریم؟
+هیچی نگو فقط بیا دنبالم
تو دست دازای رو محکم گرفتی و رفتی سمته ی صندلی پشتی دار کنار خیابون...
برف ملایمی میومد و جاده ی بی سر و صدایی بود
یه چراغ برق هم بغلتون بود
ماه هم تو دل سیاه شب به زیبایی چشمای اون میدرخشید!
+بشین
(نشستید)
دازای یه شال گردن آبی انداخته بود بایه کلاهه قهوه ای روشن و لباسهای همیشگیش...♡
تو از تویه کیسه یه جعبه بیرون آوردی
اونو سمته دازای گرفتی
دازای با تعجب به تو و جعبه نگاه میکرد
هنوز تویه تعجب بود که
+منتظره چی هستی؟
جعبه رو گرفت و باهم بازش کردید..
♡Happy birthday dazai♡
جمله ای بود که روی یه قاچ از کیک گذاشته شده بود...
بعد از چند ثانیه که نگاهی به داخله جعبه انداخت
به تو نگاه کرد
چشماش بیشتر از حد معمول برق میزد و احساسی شده بود
طوری که حس کردی الان اشک هاش سرازیر بشن...
اما اون دستت رو گرفتو برد کناره صورتش...
صورتش یکم گل انداخته بود...
تو از ته دل خوشحال شدی اما به رو نیاوردی
خوشحال بودی چون تونستی ی لبخنده قشنگ روی صورتش بیاری♡
دستت رو رها کردی و گیتارت رو از کیفش خارج کردی
و شروع کردی به خوندنه آهنگه Dandelions
تو خیلی قشنگ اونو میخوندی
ادامه دار
۱۰.۶k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.