P3

هانا:کوک منو برد تو اتاقش
هانا:چته
کوک:بی ادبی نکن
هانا:بله
کوک:خوب گوش کن
من دارم برای یک ماه میرم سفر کاری اوکی
هانا:خب‌
کوک:فقط فکر فرار به سرت نزنه جون خودت هم خوب میدونی که حتی اون سر دنیا هم رفته باشی پیدات میکنم
هانا:اوکی(ذهن هانا:هه کور خوندی من بمیرم از اینجا میرم)
کوک:خب من حاضر میشم که برم
هانا:من برن بیرون
کوک:کجا
هانا:گفتم دیگه میخوای لباس عوض کنی هااا
کوک:بشین سرجات ببینم منو تو قراره ازدواج کنیم
هانا:چیییی(تعجب)
کوک:او بهت نگفتم خب باشه الان میگم
منو تو قرار۲ماه دیگه ازدواج کنیم بیب(بیب رو بم گفت)
ذهن هانا:با این وضعیتی که هست باید برم خارج کشور
کوک:فهمیدی(داد)
هانا:ا..ا..اره
کوک:خوبه من لباسم رو عوض کنم
هاناویو
وقتی لباسشو دراورد
محو تتو هاش بودم ولی من هیچ وقت معنی شون رو نفهمیدم
او یادم رفت درمورد دانشگاه به کوک بگم
(دوستان یادم رفت که بگم هانا۱۷سالشه و کوک۲۳سالشه)
هانا:ددی
کوک:اووو بلخره فهمیدی منو ددی صدا کنی خب جانم(خب اینو بگم که کوک فعلا جلیقش و شلوار پاشع)
هانا:من میخوام برم دانشگاه
کوک:چی!
هانا:من میخوام برن دانشگاه لطفااااااا
کوک:نه
هانا:لطفااااا هرکاری بگی انجام میدم
کوک:هوفففف اوکی ولی شرط داره
هانا:بگو
کوک:……