روز به روز بیشتر حل میشد تو خودش ، بدون اینکه چیزی حل بشه
روز به روز بیشتر حل میشد تو خودش ، بدون اینکه چیزی حل بشه یا تغییر کنه ، مدام پشت هم روزای تکراری رو میگذروند و هیچ چیزی وجود نداشت که خوشحالش کنه ، از بس خودشو گول میزد که حتی دیگه به خودشم اعتماد نداشت! میگفت دارم ، ولی دروغ میگفت ، میگفت بیدار و هوشیارم ، ولی خوابترین آدمی بود که میتونستی تو زندگیت ببینیش ، همهچی بیرنگه یا مشکی انگار هیچوقت صبح نمیشد ، خورشید طلوع نمیکرد ، گیر کرده بود بین دَم دَمای غروب و هفت و نیم هشت شب ، دیگه قرص نمیخورد ، میگفت خوب شدم پس دیگه نیازی ندارم بهشون ، هیچوقت نفهمیدم چی از زندگیش میخواد ، فکر میکردن عاشقه ولی نبود ، بهتر از هرکسی میشناختمش ، بهتر از خودش حتی! اینطوری بود که توی اوج دونستن ازش میفهمیدی هیچ چیزی نمیدونی ازش!
افسرده بود؟ زیادی باهوش؟ دیوونه؟ دروغگو؟ شخصیت نمایشی؟ هیچکی نمیدونست! تنها و تنهاتر میشد و دَم نمیزد...
افسرده بود؟ زیادی باهوش؟ دیوونه؟ دروغگو؟ شخصیت نمایشی؟ هیچکی نمیدونست! تنها و تنهاتر میشد و دَم نمیزد...
۱۶.۸k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱