رمان دست نوشته خودم اسم رمان: دختری که از آینده خبر داره
«پارت پنجم »
بعد چندقیقه راه رفتن به یک خونه بسیار لوکس رسیدیم در را باز کردیم
و وارد خانه 🏡 شدیم
از زیبایی زیاد حیرت زده شده بودیم و با تعجب به وسایل خونه نگاه میکردیم
دیگه هوا تاریک شده بود شب 🌃 شده بود
لوکاس به سمت آشپزخونه رفت و گفت:تو برو بقیه جاهارو ببین من هم غذا 🍚🍗🥗🥦
درست میکنم
من به سمت پله ها رفتم و از طبقات بالا رفتم
طبقه بالا یک اتاق خواب و سرویس بهداشتی
و حمام داشت و همینطور یک رخشور خونه
همه جارو به خوبی نگاه کردم
یکمی خونه به تمیزکاری نیاز داشت
توی رخشور خونه رفتمو وسایل تمیزکاری رو برداشتم
به خوبی همه جارو تمیز کردم و به حمام رفتم
و دوش گرفتم
از حمام آمدم بیرون حوله به خودم
پیچیدم
سمت کمد لباس ها رفتم لباس هایی پیدا کردم و آنهارو پوشیدم
که ناگهان لوکاس صدام زد
و گفت:سلنااا بیا پایین شام آماده است
به طبقه پایین رفتم و به سمت میز ناهار خوری رفتم و نشستم
با لوکاس نشستیم غذا خوردیم
غذاهای خوشمزه ای درست کرده بود
و من بهش گفتم واقعا انتظار نداشتم غذاهای خوشمزه بلد باشی ودرست کنی
بهم نگاهی کرد و لبخندی زد
شام را خوردیم و ظرف و ظروف هارو
جمع کردیمو شستیم
بعد تمیزکاری آشپزخونه
لوکاس گفت: من میرم حمام منم گفتم باشه
برو
منم به سمت تلویزیون رفتم و فیلم دیدم تا لوکاس از حمام بیاد
پایان
اگر از رمان خوشتون اومده تو کامنتا بگید
بعد چندقیقه راه رفتن به یک خونه بسیار لوکس رسیدیم در را باز کردیم
و وارد خانه 🏡 شدیم
از زیبایی زیاد حیرت زده شده بودیم و با تعجب به وسایل خونه نگاه میکردیم
دیگه هوا تاریک شده بود شب 🌃 شده بود
لوکاس به سمت آشپزخونه رفت و گفت:تو برو بقیه جاهارو ببین من هم غذا 🍚🍗🥗🥦
درست میکنم
من به سمت پله ها رفتم و از طبقات بالا رفتم
طبقه بالا یک اتاق خواب و سرویس بهداشتی
و حمام داشت و همینطور یک رخشور خونه
همه جارو به خوبی نگاه کردم
یکمی خونه به تمیزکاری نیاز داشت
توی رخشور خونه رفتمو وسایل تمیزکاری رو برداشتم
به خوبی همه جارو تمیز کردم و به حمام رفتم
و دوش گرفتم
از حمام آمدم بیرون حوله به خودم
پیچیدم
سمت کمد لباس ها رفتم لباس هایی پیدا کردم و آنهارو پوشیدم
که ناگهان لوکاس صدام زد
و گفت:سلنااا بیا پایین شام آماده است
به طبقه پایین رفتم و به سمت میز ناهار خوری رفتم و نشستم
با لوکاس نشستیم غذا خوردیم
غذاهای خوشمزه ای درست کرده بود
و من بهش گفتم واقعا انتظار نداشتم غذاهای خوشمزه بلد باشی ودرست کنی
بهم نگاهی کرد و لبخندی زد
شام را خوردیم و ظرف و ظروف هارو
جمع کردیمو شستیم
بعد تمیزکاری آشپزخونه
لوکاس گفت: من میرم حمام منم گفتم باشه
برو
منم به سمت تلویزیون رفتم و فیلم دیدم تا لوکاس از حمام بیاد
پایان
اگر از رمان خوشتون اومده تو کامنتا بگید
۱.۵k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.