پارت 1 رمان خیال ..✨✔️
خیال
#پارت_1
مائده
بابا : دیگه حق نداری اسم این پسره رو توو خونه بیاری
_چراا?!
بابا : چون من میگم
_ببخشیدا ولی من دیگه بچه نیستم که شما ها به جام تصمیم بگیرین
مامان : با بابات درست صحبت کن
دیگه عصبی شده بودم .. همون جوری کمی صدامو بلند کردم و ..
_ پس حق من چیه توو این خونه و زندگی ، حتی به اندازه اینم نیست ک یه موسیقی گوش بدم
بابا : اصن از این به بعد موسیقی هم تعطیل
مامان : این همه ادعا داری که من خوبم و با حیا و با چشم روعم ، پس چیشد ?
_ ولم کنید دیگه ، خسته شدم با این همه محدودیت های مسخره تون
بعد با ناراحتی و عصبانیت از پله ها بالا رفتم توو اتاقم ، دروبستم و روی تخت نشستم زدم زیر گریه ...
بالش رو تختمو با عصبانیت پرت کردم و ..
_اَههههههه
چند دقیقهای که گذشت ..
تق تق تق ..
سرمو بلند کردم و ، در باز شد مامانم بود اومد توو و ... بلند شدم روی تخت نشستم ، مامانم هم اومد و کنارم روی تخت نشست . خودم ک میدونستم کارم درست نبوده و اشتباه کردم سرمو پایین انداختم ...
مامانم بهم نگاه کرد و بعد از چند ثانیه کوتاه گفت :
+رفتارت خیلی بد بود
در همون حال ک سرم پایین بود گفتم :
_ میدونم
+ باید از بابات عذرخواهی کنی
یهو ناخودآگاه سرمو بلند کردم با تعجب به مامانم گاه کردم و گفتم ...
_عمرا ، این روم نمیشه توو چشماش نگاه کنم
+خب این چ کاری بود کردی اونم بخاطر ی آدمی ک ،، اصلا تو رو نمیشناسه
_اون منو نمیشناسه من ک اونو میشناسم
+باز حرف خودتو میزنی ، یه جوری میگی میشناسم ک انگار طرف داداش باباته
_اخه مامان یعنی چی ?! من حق ندارم واسه خودم سرگرمی داشته باشم ?! ، همه مردم کراش فِیمِس دارن مگ فرق من با اونا چیه ?! حالا خوبه کراش نزدم روش
+ ن عزیز من ولی هرچیزی ب اندازه خودش
_من همون ب اندازه خودش هم حق ندارم بیخیال
.......
همین موقع چشمم ب ساعت افتاد ک باید آماده میشدم برم بیرون ..
بلند شدم و رفتم طرف کمد لباس و مانتو آستین سه ربع و ساق دست های مشکی مو درآوردم تا بپوشم ک مامان پرسید :
+کجا میخوای بری ?!
_با ستی و بچهها میریم کتابخونه
+هی میگید با آدم حرف نمیزنید وقتی هم میایم دو کلمه حرف بزنیم به یه بهونه ای میری بیرون
_میریم درس بخونیم ولگردی نمیریم که
+هووووووف ، من از دست تو چکار کنم ..?!
از اتاق پرو اومدم بیرون چادرمو برداشتم و سر کردم کتابامو برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که ...
.
.
.
.
.
.
.
#F_BRMA2005
#پارت_1
مائده
بابا : دیگه حق نداری اسم این پسره رو توو خونه بیاری
_چراا?!
بابا : چون من میگم
_ببخشیدا ولی من دیگه بچه نیستم که شما ها به جام تصمیم بگیرین
مامان : با بابات درست صحبت کن
دیگه عصبی شده بودم .. همون جوری کمی صدامو بلند کردم و ..
_ پس حق من چیه توو این خونه و زندگی ، حتی به اندازه اینم نیست ک یه موسیقی گوش بدم
بابا : اصن از این به بعد موسیقی هم تعطیل
مامان : این همه ادعا داری که من خوبم و با حیا و با چشم روعم ، پس چیشد ?
_ ولم کنید دیگه ، خسته شدم با این همه محدودیت های مسخره تون
بعد با ناراحتی و عصبانیت از پله ها بالا رفتم توو اتاقم ، دروبستم و روی تخت نشستم زدم زیر گریه ...
بالش رو تختمو با عصبانیت پرت کردم و ..
_اَههههههه
چند دقیقهای که گذشت ..
تق تق تق ..
سرمو بلند کردم و ، در باز شد مامانم بود اومد توو و ... بلند شدم روی تخت نشستم ، مامانم هم اومد و کنارم روی تخت نشست . خودم ک میدونستم کارم درست نبوده و اشتباه کردم سرمو پایین انداختم ...
مامانم بهم نگاه کرد و بعد از چند ثانیه کوتاه گفت :
+رفتارت خیلی بد بود
در همون حال ک سرم پایین بود گفتم :
_ میدونم
+ باید از بابات عذرخواهی کنی
یهو ناخودآگاه سرمو بلند کردم با تعجب به مامانم گاه کردم و گفتم ...
_عمرا ، این روم نمیشه توو چشماش نگاه کنم
+خب این چ کاری بود کردی اونم بخاطر ی آدمی ک ،، اصلا تو رو نمیشناسه
_اون منو نمیشناسه من ک اونو میشناسم
+باز حرف خودتو میزنی ، یه جوری میگی میشناسم ک انگار طرف داداش باباته
_اخه مامان یعنی چی ?! من حق ندارم واسه خودم سرگرمی داشته باشم ?! ، همه مردم کراش فِیمِس دارن مگ فرق من با اونا چیه ?! حالا خوبه کراش نزدم روش
+ ن عزیز من ولی هرچیزی ب اندازه خودش
_من همون ب اندازه خودش هم حق ندارم بیخیال
.......
همین موقع چشمم ب ساعت افتاد ک باید آماده میشدم برم بیرون ..
بلند شدم و رفتم طرف کمد لباس و مانتو آستین سه ربع و ساق دست های مشکی مو درآوردم تا بپوشم ک مامان پرسید :
+کجا میخوای بری ?!
_با ستی و بچهها میریم کتابخونه
+هی میگید با آدم حرف نمیزنید وقتی هم میایم دو کلمه حرف بزنیم به یه بهونه ای میری بیرون
_میریم درس بخونیم ولگردی نمیریم که
+هووووووف ، من از دست تو چکار کنم ..?!
از اتاق پرو اومدم بیرون چادرمو برداشتم و سر کردم کتابامو برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که ...
.
.
.
.
.
.
.
#F_BRMA2005
۱۶۲
۰۵ مهر ۱۴۰۲