🖤❤عشق در دل نفرت❤🖤
نظرات مردم درمورد عشق به دو دسته تقسیم میشه....دسته ی اول فک میکنن یه شاهزاده ی سوار بر اسب میاد و اونها رو از دل تاریکی میکشه و بیرون.....دسته ی دوم کسانی فک میکنن که اصلا چیزی به اسم عشق وجود نداره....اما من هیچ کدوم از این نظرات رو قبول ندارم....عشق حقیقی در اثر مرور زمان به وجود میاد....بلکه از دل نفرت... فلش بک به یک سال پیش از وقتی که اومدم توی این آپارتمان این همسایه بقلیه خیلی رو مخه...سر هر موضوعی میاد دم در و میاد شکایت میکنه....مثلا امروز اومده دم در و میگه چرا بوی غذا تا خونش میاد خب چیکار کنم....دیگه خسته شدم با خودم گفتم یه ظرف از غذا براش میبرم و باهاش صحبت می کنم......وقتی که رفتم دم در و زنگ زدم وقتی در رو باز کرد قیافش خیلی خنده دار بود....مثل یه جوجه بود بهش برق وصل کرده باشن...موهاش به هم ریخته بود و قیافش خسته...فک کنم خواب بود. -اممم...ببخشید فک کنم بد موقع مزاحم شدم..... دیگه نتونستم جلوی خندم و بگیرم....زدم زیر خنده ویو جیمین از وقتی این همسایه جدیده اومده آرامش و سکوت این طبقه رو از بین برده.....امروز بوی غذاش زده بود زیر دماغم....ولی عجیب این بو منو یاد غذا های مادرم انداخت....به این فکر کردم که چه قدر تنهام....حتی کسی نیست که به فکرم باشه....ادما تا وقتی کارت دارن پیشتن....ولی همون موقع که بهشون نیاز داری غیبشون میزنه....دروغ چرا گشنم شده بود...و چیزی برای خوردن نبود...از عصبانیت رفتم و در خونشو زدم.+خانم چاااان....بوی پیاز کللل ساختمون رو برداشتهههه(عصبانی) _هووففف....آقای پارک...من که نمی تونم به پیازا دستور بدم بو ندن...بنا براین لطفا یکم تحمل کنید. +من نمی دونم....باید یه فکری براش بکنید...فعلا(رفت) رفتم خونه و یه مدت خوابیدم ولی بعد از یه مدت صدای زنگ در خونه در اومد....تعجب کردم...چهار سال بود که صدای در خونه نیومده بود....در رو باز کردم ولی با چهره ی خانم چان مواجه شدم ولی فک کنم فهمید خواب بودم....بعد از گفتن چند کلمه دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و زد زیر خنده....ولی به جایی که عصبی بشم محو خندش شدم....من توی این دنیا مدت هاست که نه خودم خندیدم و نه خنده ای دیدم...منظورم از خنده از ته دله...توی افکارم غرق بودم که دوباره صدام زد. _اقای پارک؟ +ب..ب...بله؟(همون موقع با قابلمه ی توی دستش مواجه شدن)این چیه؟ _غذا...برای شما...میشه بیام تو؟میخوام درباره درگیری های اخیر باهم صحبت کنیم... پایان فلش بک فقط همین حرف کافی بود تا من بفهمم دنیا روی خوب هم داره فقط بستگی به لنزی داره که داریم از توش دنیا رو نگاه می کنیم....ولی من برای عوض کردن این لنز فقط به یه نشونه نیاز داشتم...که دنیا بهم نشون داد...بعد از اون اتفاق در به بهانه های دیگه ای می رفتیم دم در خونه ی هم....اون به بهانه ی اوردن غذا میومد...منم به بهونه ی غذا خوردن می رفتم خونش....ولی یه روز من برای اون غذا بردم... فلش بک +سلام _سلام(با لبخند)عه وا..این چیه(با خنده) +غذا با چاشنی عشق _بله؟(تعجب) +چابین چان....من دوست دارم....اگر هم منو رد کنی مشکلی ندارم...به هر حال می خواستم بابت اینکه دید منو نسبت به دنیا عوض کردی تشکر کنم...تو رنگ رو به چشمای من اضافه کردی.... پایان فلش بک بخش پایانی _سلام صاحب آپارتمان:سلام خانم چان بفرمایید _می خواستم خونم رو تخلیه کنم...زنگ زدم برای تصفیه حساب... صاحب آپارتمان:برای چی...اب و برق ساختمون مشکلی داشته؟ _خیر مشکلی نداشته قرارم نیست از این ساختمون برم(با خنده) ص/آ:پس چی؟ _هیچی....فقط قراره از این به بعد با پارک جیمین زندگی کنم(با خوشحالی) END
۴.۷k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.