رویای اشنا ادامه part 42
اسلاید اول: کاور
اسلاید دوم: اسلحه ی جونگ هوان
*******************************************
ویو جونگ کوک
*فلش بک*
یه نفر درو شکست و اومد داخل
جانگ وو: به به اقای جئون
پ.ک: جانگ وو! تو اینجا چکار میکنی، به من وقت بده بدهی تو میدم
جانگ وو: نه نه نه من خیلی به تو وقت دادم اما دیگه نمیتونم به تو وقت بدم. پسرت کجاست(نیشخند)
م.ک: نه نه لطفا با جونگ کوک کاری نداشته باش(گریه)
جانگ وو: گفتم پسرتون کجاست(داد)
پ.ک: از خونه ی من برو بیرون (عصبی. داد)
جانگ وو: ساکت(داد)(*با اسلحه بابا ی کوک رو میزنه*)
تمام این مدت یواشکی داشتم این صحنه رو نگاه میکردم و اشک هام سرازیر میشد اما نمیتونستم از ترس تکون بخورم.
م.ک: نهههه(گریه) چرا اینکارو کردی، تروخدا با ما کاری نداشته باش
جانگ وو: پس دلت برای شوهرت تنگ میشه باشه توهم برو پیشش(با اسلحه مامان کوک رو هم زد)
جانگ وو: برین اون پسره رو پیدا کنید
بادیگارد ها: چشم قربان
خیلی ترسیده بودم و فقط اشک میریختم اما باید قایم میشدم پنجره رو باز گذاشتم و ملافه ی تختمو به کمد گره زدم و انداختم بیرون و یت لنگه کفشمم انداختم بیرون تا فکر کنن من فرار کردم و بعد رفتم توی حموم و توی وان قایم شدم. صدا پای دو نفر اومد توی اتاقم
جانگ وو: اههه اون فرار کرده برین دنبالش.
یکم بعد اونا از خونه رفتن بیرون و منم از اتاق اومدم بیرون مامان بابام رو دیدم که بی جون روی زمین بودن، گریم بشتر شد و رفتم از خونه بیرون چون اونا پیدام میکردن.
*پایان فلش بک*
دوباره اون خاطره ی لعنتی یادم اومد و شروع کردم گریه کردن بعد اون ماجرا من با یونگی و تهیونگ اشنا شدم و مافیا شدیم. داشتم گریه میکردم که در اتاق باز شد، یونگی بود.
☆هیی جونگ کوک چیشده؟
در رو بست و اومد کنارم نشست
_هیونگ مطمئن باش اگه.... اگه جانگ وو رو پیدا کنم میکشمش(گریه)
☆بازم یاد اون خاطره افتادی؟(ناراحت)
_اره(گریه)
یونگی بغلم کرد و گفت
☆نباید اینقدر خودتو ببازی چشم اون سه تا دختر به ماست ما باید کمکشون کنیم تا اونا به اینده ی ما دچار نشن
(نکته: جانگ وو مامان بابای تهیونگ و یونگی رو هم کش.ته)(*البته خدا نکنه*)
_اره هیونگ راست میگی(اشکامو پاک کردم)
☆افرین (لبخند) حالا بخواب که فردا کلی کار داریم
بعد اینکه شوگا رفت من روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم و به هوان فکر کردم تا خوابم ببره.
شرطا: سه تا لایک و دوازده تا کامت❤❤❤
امیدوارم خوشتون اومده باشه❤
اسلاید دوم: اسلحه ی جونگ هوان
*******************************************
ویو جونگ کوک
*فلش بک*
یه نفر درو شکست و اومد داخل
جانگ وو: به به اقای جئون
پ.ک: جانگ وو! تو اینجا چکار میکنی، به من وقت بده بدهی تو میدم
جانگ وو: نه نه نه من خیلی به تو وقت دادم اما دیگه نمیتونم به تو وقت بدم. پسرت کجاست(نیشخند)
م.ک: نه نه لطفا با جونگ کوک کاری نداشته باش(گریه)
جانگ وو: گفتم پسرتون کجاست(داد)
پ.ک: از خونه ی من برو بیرون (عصبی. داد)
جانگ وو: ساکت(داد)(*با اسلحه بابا ی کوک رو میزنه*)
تمام این مدت یواشکی داشتم این صحنه رو نگاه میکردم و اشک هام سرازیر میشد اما نمیتونستم از ترس تکون بخورم.
م.ک: نهههه(گریه) چرا اینکارو کردی، تروخدا با ما کاری نداشته باش
جانگ وو: پس دلت برای شوهرت تنگ میشه باشه توهم برو پیشش(با اسلحه مامان کوک رو هم زد)
جانگ وو: برین اون پسره رو پیدا کنید
بادیگارد ها: چشم قربان
خیلی ترسیده بودم و فقط اشک میریختم اما باید قایم میشدم پنجره رو باز گذاشتم و ملافه ی تختمو به کمد گره زدم و انداختم بیرون و یت لنگه کفشمم انداختم بیرون تا فکر کنن من فرار کردم و بعد رفتم توی حموم و توی وان قایم شدم. صدا پای دو نفر اومد توی اتاقم
جانگ وو: اههه اون فرار کرده برین دنبالش.
یکم بعد اونا از خونه رفتن بیرون و منم از اتاق اومدم بیرون مامان بابام رو دیدم که بی جون روی زمین بودن، گریم بشتر شد و رفتم از خونه بیرون چون اونا پیدام میکردن.
*پایان فلش بک*
دوباره اون خاطره ی لعنتی یادم اومد و شروع کردم گریه کردن بعد اون ماجرا من با یونگی و تهیونگ اشنا شدم و مافیا شدیم. داشتم گریه میکردم که در اتاق باز شد، یونگی بود.
☆هیی جونگ کوک چیشده؟
در رو بست و اومد کنارم نشست
_هیونگ مطمئن باش اگه.... اگه جانگ وو رو پیدا کنم میکشمش(گریه)
☆بازم یاد اون خاطره افتادی؟(ناراحت)
_اره(گریه)
یونگی بغلم کرد و گفت
☆نباید اینقدر خودتو ببازی چشم اون سه تا دختر به ماست ما باید کمکشون کنیم تا اونا به اینده ی ما دچار نشن
(نکته: جانگ وو مامان بابای تهیونگ و یونگی رو هم کش.ته)(*البته خدا نکنه*)
_اره هیونگ راست میگی(اشکامو پاک کردم)
☆افرین (لبخند) حالا بخواب که فردا کلی کار داریم
بعد اینکه شوگا رفت من روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم و به هوان فکر کردم تا خوابم ببره.
شرطا: سه تا لایک و دوازده تا کامت❤❤❤
امیدوارم خوشتون اومده باشه❤
۴.۷k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.