سرنوشت اجتناب ناپذیر P27
خیلی زود شب عروسی فرا رسید و حاال من و شوهوا
با لبخند های فیک در حال قدم زدن در مسیر کلیسا
بودیم
عاقد مارو به عقد هم در اورد و خیلی زود صدای
مهمون هایی که میگفتن همو ببوسین به گوش رسید
فکر اینجاشو نکرده بودم ، شوهوا هم نگران بهم خیره
شد و منتظر واکنشی از طرف من بود
چیزی که برای از دست دادن نداشتم
50
باز هم با لبخندی تقلبی بهم نگاه کردیم و منم چند لحظه
کوتاه لبامو بی حرکت رو لباش گذاشتم و سریع ازش
جدا شدم
شب عذاب آور به آخراش میرسید خانواده عروس و
من برای تبریک به سمتمون اومدن
مادر یوکی هم به عنوان مادر داماد حضور داشت و
شوهوا رو خیلی گرم بغل کرد تبریک گفت
مامان یوکی_ یوکی هم خیلی دوست داشت تو مراسم
باشه ولی بخاطر شرایط فقط تونست تبریک خودشو
برسونه
شوهوا_ لطفشو میرسونه از طرف من بهش سالم
برسونین
وقتی اسم یوکی اومد خیلی جا خوردم
واقعا دلش اومد که تبریک بگه؟
بعد از گرفتن عکس خانوادگی به سمت خونه ای که
قرار بود توش زندگی کنیم حرکت کردیم
والدینمون هم جلومون حرکت میکردن تا راه رو نشون
بدن
نگاهی به شوهوا انداختم و گفتم
51
لوکاس_ لباست خیلی تنگه ، بچرو اذیت نمیکنه؟
شوهوا_ مطمئنم خیلی اذیت شده تا رسیدیم لباسم رو
عوض میکنم ...
لوکاس_ امشب باید باهم صحبت کنیم ، خسته که
نیستی؟
شوهوا_ خودمم همینو میخواستم
و دوباره ادامه راه بدون هیچ حرفی ادامه یافت
با لبخند های فیک در حال قدم زدن در مسیر کلیسا
بودیم
عاقد مارو به عقد هم در اورد و خیلی زود صدای
مهمون هایی که میگفتن همو ببوسین به گوش رسید
فکر اینجاشو نکرده بودم ، شوهوا هم نگران بهم خیره
شد و منتظر واکنشی از طرف من بود
چیزی که برای از دست دادن نداشتم
50
باز هم با لبخندی تقلبی بهم نگاه کردیم و منم چند لحظه
کوتاه لبامو بی حرکت رو لباش گذاشتم و سریع ازش
جدا شدم
شب عذاب آور به آخراش میرسید خانواده عروس و
من برای تبریک به سمتمون اومدن
مادر یوکی هم به عنوان مادر داماد حضور داشت و
شوهوا رو خیلی گرم بغل کرد تبریک گفت
مامان یوکی_ یوکی هم خیلی دوست داشت تو مراسم
باشه ولی بخاطر شرایط فقط تونست تبریک خودشو
برسونه
شوهوا_ لطفشو میرسونه از طرف من بهش سالم
برسونین
وقتی اسم یوکی اومد خیلی جا خوردم
واقعا دلش اومد که تبریک بگه؟
بعد از گرفتن عکس خانوادگی به سمت خونه ای که
قرار بود توش زندگی کنیم حرکت کردیم
والدینمون هم جلومون حرکت میکردن تا راه رو نشون
بدن
نگاهی به شوهوا انداختم و گفتم
51
لوکاس_ لباست خیلی تنگه ، بچرو اذیت نمیکنه؟
شوهوا_ مطمئنم خیلی اذیت شده تا رسیدیم لباسم رو
عوض میکنم ...
لوکاس_ امشب باید باهم صحبت کنیم ، خسته که
نیستی؟
شوهوا_ خودمم همینو میخواستم
و دوباره ادامه راه بدون هیچ حرفی ادامه یافت
۵۲۶
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.