مارلین دختری با چشم های طوسی
Part2
مارلین از زمان تولدش تا خود امروز ۱۷ سال را در این جهان زندگی کرده بود ،در شهری که به ان شهر خاکستری میگفتند، شهری که ابتدا و انتهایی نداشت! در نهایت کل زندگی مردم آن شهر در یک تاریخ تولد و یه تاریخ مرگ خلاصه میشد.
طی این ۱۷ سال زندگی اش آدم های زیادی دیده بود در راه خانه کوچک و چوبی قدیمیشان تا مدرسه انواع انسان ها را هروز میدید.
انسان هایی که دهان نداشتند، بعضی هایشان چشم نداشتند یا گوش نداشتند ، هیچ کدام کر و لال یا کور نبودند! فقط حالت عجیبی داشتند، مثلا آنی که گوش نداشت شاخ های کلفت و بلند پیچ در پیچی به جای گوش هایش رشد کرده بود
آنهایی هم که چشم نداشتند گودی سیاهی مانند دو سیاهچاله بی انتهایی در صورتشان نمایان بود، آنها کور نبودند! همه جیز را میدیدند اما فقط زمانی که به نفعشان بود میگفتند دیده اییم زمانی که نبود نابینا میشدند، انگار که با ان دو گودی روی صورتشان تمام اتفاقات را میبلعیدند اما همه را انکار میکردند.
بعضی ها هم که دهانی میان چهرهشان پیدا نمیشد فقط گهگاهی از میان پوست صورتشان پایین بینی دو لب پدیدار میشد .
مارلین این سه نوع را دستهی منکران نامگذاری کرده بود
چون هرسه آنها میتوانستند به راحتی هر چیزی را انکار کنند و این کار راهم همیشه میکردند، مارلین هیچ وقت یکی از انهارا تنها ندیده بود، در تمام زندگی اش این سه با هم بودند و همیشه ان ها را کنار یکدیگر میدید، اصلا انگار جدایی ناپذیر بودند، مکمل یکدیگر!
اما این تنها چیز عجیب نبود، در شهر خاکستری هرچیزی وجود داشت به هر شکل و ظاهری
البته! انها عجیب نبودند! آنها همین مردم عادی بودند که دور مارلین زندگی میکردند، ففط تنوع زیادی داشتند.
اصلا زندگی در شهر خاکستری یک قاعده همیشگی داشت! هرروز ممکن بود چیزی را ببینی که تا به حال ندیده ایی!
هیچ چیز در این شهر ماندگار نیست،هیچ قاعده ایی وجود ندارن! شهر خاکستری فقط و فقط یک قانون معروف داشت "زندگی کن! خودکشی ممنوع" قانونی که همهی شهروندان از ان پیروی میکردند.
...
در میان افکار عجیب هرروزش داشت لباس چین چینی آبی اش را در آینه رو به رویش که تنها دوستش را هرروز در آن میدید اما هیچ وقت با او حرفی نمیزد بجز زمان هایی که از میان درد هایش اشک میریخت مرتب میکرد.
کلاه آبی اش را که یک گل خشک سیاه کنار روبانش مرده بودرا روی سرش گذاشت و شروع به بستن و سفت کردن روبان سفیدش کرد، در آن آینه تضاد شهر خاکستری به وضوح دیده میشد! لباس های روشن و سرزنده ایی که هیچ کدام از مردم ان شهر معتقد نبودند که میتوانند بپوشند.
چشمان طوسی اش را به سمت گل مرده ی روی کلاهش چرخاند، آن گل هم با تمام لباس هایش در تضاد بود.
اخمی از فکر روی پیشانی اش میان ابرو های بورش نشست...
مارلین از زمان تولدش تا خود امروز ۱۷ سال را در این جهان زندگی کرده بود ،در شهری که به ان شهر خاکستری میگفتند، شهری که ابتدا و انتهایی نداشت! در نهایت کل زندگی مردم آن شهر در یک تاریخ تولد و یه تاریخ مرگ خلاصه میشد.
طی این ۱۷ سال زندگی اش آدم های زیادی دیده بود در راه خانه کوچک و چوبی قدیمیشان تا مدرسه انواع انسان ها را هروز میدید.
انسان هایی که دهان نداشتند، بعضی هایشان چشم نداشتند یا گوش نداشتند ، هیچ کدام کر و لال یا کور نبودند! فقط حالت عجیبی داشتند، مثلا آنی که گوش نداشت شاخ های کلفت و بلند پیچ در پیچی به جای گوش هایش رشد کرده بود
آنهایی هم که چشم نداشتند گودی سیاهی مانند دو سیاهچاله بی انتهایی در صورتشان نمایان بود، آنها کور نبودند! همه جیز را میدیدند اما فقط زمانی که به نفعشان بود میگفتند دیده اییم زمانی که نبود نابینا میشدند، انگار که با ان دو گودی روی صورتشان تمام اتفاقات را میبلعیدند اما همه را انکار میکردند.
بعضی ها هم که دهانی میان چهرهشان پیدا نمیشد فقط گهگاهی از میان پوست صورتشان پایین بینی دو لب پدیدار میشد .
مارلین این سه نوع را دستهی منکران نامگذاری کرده بود
چون هرسه آنها میتوانستند به راحتی هر چیزی را انکار کنند و این کار راهم همیشه میکردند، مارلین هیچ وقت یکی از انهارا تنها ندیده بود، در تمام زندگی اش این سه با هم بودند و همیشه ان ها را کنار یکدیگر میدید، اصلا انگار جدایی ناپذیر بودند، مکمل یکدیگر!
اما این تنها چیز عجیب نبود، در شهر خاکستری هرچیزی وجود داشت به هر شکل و ظاهری
البته! انها عجیب نبودند! آنها همین مردم عادی بودند که دور مارلین زندگی میکردند، ففط تنوع زیادی داشتند.
اصلا زندگی در شهر خاکستری یک قاعده همیشگی داشت! هرروز ممکن بود چیزی را ببینی که تا به حال ندیده ایی!
هیچ چیز در این شهر ماندگار نیست،هیچ قاعده ایی وجود ندارن! شهر خاکستری فقط و فقط یک قانون معروف داشت "زندگی کن! خودکشی ممنوع" قانونی که همهی شهروندان از ان پیروی میکردند.
...
در میان افکار عجیب هرروزش داشت لباس چین چینی آبی اش را در آینه رو به رویش که تنها دوستش را هرروز در آن میدید اما هیچ وقت با او حرفی نمیزد بجز زمان هایی که از میان درد هایش اشک میریخت مرتب میکرد.
کلاه آبی اش را که یک گل خشک سیاه کنار روبانش مرده بودرا روی سرش گذاشت و شروع به بستن و سفت کردن روبان سفیدش کرد، در آن آینه تضاد شهر خاکستری به وضوح دیده میشد! لباس های روشن و سرزنده ایی که هیچ کدام از مردم ان شهر معتقد نبودند که میتوانند بپوشند.
چشمان طوسی اش را به سمت گل مرده ی روی کلاهش چرخاند، آن گل هم با تمام لباس هایش در تضاد بود.
اخمی از فکر روی پیشانی اش میان ابرو های بورش نشست...
۴.۴k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.